۱۳۹۴ آبان ۱۸, دوشنبه

گیس گره خورده و شاخ نهنگ قطبی



یک زن و دو نوه اش، یک دختر و یک پسر، خیلی وقت پیش از دیگران جدا شده بودند. مادر بزرگ و نوه هایش از گرسنگی در حال مرگ بودند، آذوقه شان تمام شده بود و پسر که فرزند بزرگ بود، مادر زاد کور بود. همگی در پناهگاه سنگی خود کز کرده بودند که یک خرس بزرگ به پناهگاه نزدیک شد و جلوی پناه گاه ایستاد به بو کشیدن و سرک کشیدن.مادر بزرگ به پسر کور گفت، تو باید شکار کنی، من تیر و کمان را آماده میکنم و به سمت خرس نشانه میگیرم و تو تیر را رها کن. همین کار را میکند و پسر تیر را رها میکند، صدای کوشخراشی شنیده میشود. " آه ه ه نه، حیف شد ما خرس را نزدیم. تیر به دیوار کنار دریچه خورد. چه حیف شد که نتونستی اون را بکشی.
شکارچی کوچکِ کور میدانست که او دروغ میگوید و در واقع تیر مستقیم به وسط سینه خرس اصابت کرده بود.
"خیلی حیف شد که به هدف نزدی" این جمله را مادر بزرگ چندین بار تکرار کرد و در گوش دختر کوچک یواشکی گفت"ما به برادرت چیزی نمیدیم ااون کوره و لازم نیست چیزی بخوره. بیا کمک کن خرس را از اینجا بکشیم کنار و بخوریم. یادت باشه چیزی به برادرت نمیگی.  گوشت را پختند و مادر بزرگ و دختر با حرص به غذا حمله میبرند.اما دختر کوچولو رختش را از پائین گره زده بود و چانه اش را در یقه فرو کرده بود و هر لقمه ای که میخورد مقداری هم در رختش می انداخت که زیر رختش جمع میشد. مادر بزرگ گفت:" امروز دو لپی میخوری،هر چی هست می بلعی." اره خیلی گرسنه ام، ولی دیگه تمام شد. وقتی به پناهگاه برگشتند دختر تکه های گوشت را به برادرش داد. پسرک کور به خواهرش گفت " من خیلی احساس تشنگی میکنم، مرا به سمت دریاچه ببر که آب بخورم. دختر او را به سمت دریاچه برد، وقتی به دریاچه رسیدند دختر به گریه افتاد. پسر کور از خواهرش خواست که او را تنها بگذارد و به نزد مادر بزرگ برگردد. اما یادش باشد که مسیر را با سنگ علامت بگذارد که او بتواند راه پناهگاه را پیدا کند. دختر اشکهایش جاری شد و کاری را که برادر خواسته بود انجام داد. پسر در کنار دریاچه مینشیند و متوجه میشود که با اینکه خیلی تشنه است و دوست دارد آب بخورد ولی نمیتواند، که یکمرتبه صدای بسیار بلندی مثل صدای سوت زدن بلند میشود. پرنده ای در کنار او مینشیند  " گردن من را محگم بگیر" پسرک کاری را که پرنده دستور میدهد انجام میدهد. پرنده او را با خود به زیر آب میکشد و این کار را سه بار تکرار میکند و هر بار نفس کشیدن برای پسر مشکل تر میشود. در چه  حالی هستی؟ بهترم دارم یک چیزهائی میبینم و با چهارمین بار پسر بینائی خود را به دست می آورد. پرنده گفت "حالا دیگه شفا پیدا کردی، من دوباره به دیدنت میام و برات غذا هم میارم". پسر از روی سنگ نشانه ها به پناهگاه میرسد و وقتی وارد میشود میگوید" جالبه یک پوست خرس کامل روی سنگ چین جلوی پناهگاه هست". مادر بزرگ به دروغ گفت "این پوست را هدیه گرفته ایم". روز های بعد مثل همیشه در پناهگاه روز ها را میگذراندند.

یک روز که در کنار دریا نشسته بودند ، نهنگهای قطبی با جوش و خروش ظاهر شدند. پسر هارپونش را آماده میکند برای شکار،ریسمان هارپون را به پای خواهرش میبندد و طبق سنت او را به سِمَتِ "دم نهنگ" منصوب میکند و این به این معنی است که خواهرش سهم خاصی از شکار را خواهد گرفت. مادر بزرگ گفت: "به پای من هم ببند" و پسر خواست او را انجام داد. یک نهنگ کوچک هدف قرار داد و مادر بزرگ داد زد عجله کن باز هم شکار کن و اینبار پسر یک نهنگ بزرگ ماده را هدف گرفت که خیلی دور در حال حرکت بود. نهنگ بزرگ ریسمان را میکشید و مادر بزرگ تلاش میکرد که خودش را محکم نگه دارد، اما کار آسانی نیست.او محکم به چکمه های دختر میچسبد. نهنگ پر زور است ،چکمه پاره میشود و نهنگ او را با خود به داخل آب میکشد و او را با خود به زیر آب میبرد. چند بار با هم به سطح آب می آیند و مادر بزرگ داد میزند " چاقوی من" چاقوی من" و.. او میخواست که ریسمان را ببرد تا خود را آزاد کند. تا اینکه موهایش مثل یک یک ریسمان در هم بافته میشود و نهنگ او را با خود به قعر دریا میبرد. میگویند او تبدیل به یک نهنگ دریائی شد، یک نهنگ قطبی نرینه و سیاه  با شاخی سیاه و پیچ در پیچ پیشانی.
نهنگ قطبی

هارپون نیزه ویژه اسکیمو ها 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر