۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

بازگشائی یک پرونده

در آغاز

در سال 1951 میلادی 22 کودک گرینلندی را از پرورشگاه های گرینلند به دانمارک فرستادند. سالها این سوال مطرح بود که این کار بدون اجازه والدین انجام شده است و هنوز هم گوشه های تاریکی از این مساله همچنان ناپیداست. گاهنامه نقد اجتماعی شماره 123 خود را که در سپتامبر 2010 منتشر شد به این مساله اختصاص داده است. نوشته زیر ترجمه مقدمه این نشریه است.

آنروز ها در دهه شصت میلادی زنان جوان دانمارکی در سنگر مبارزه برای حق سقط جنین پیکارمیکردند. ما به قرصهای جلوگیری از حاملگی دست رسی پیدا کردیم،اما هم چنان احساس امنیت نمیکردیم و بعضی از ما بعد از اولین زایمان شروع به استفاده از آن کردیم. ما همچنان هر ماه با وحشت از حامله شدن زندگی کردیم، کندوم هائی که ترکیدند و دیافراگم هائی که بوی مشمئز کننده ای میدادند. در این گوشه دنیا که ما زندگی میکردیم زنان به پیش میرفتند. آنها به تحصیل روی آوردند، تغییر روش دادند، به خانه های ویلائی نقل مکان کردند، در آمد خودشان را داشتند و بچه ها را به کودکستان فرستادند.برای بسیاری از ما این به معنی آزادی مالکیت بر روی پولمان و جسمان بود. در سال 1973 سقط جنین آزاد شد. جنبش زنان در جنبش جوراب قرمزها و زنان همجنسگرا نمایان شد و یک مساله خصوصی را به یک مشکل سیاسی تبدیل کرد ،با هدف تساوی مزد کار، حقوق برابر در خانه و محل کار. در گرینلند داستان چیز دیگری بود. من و بسیاری دیگر مثل من مطلقا چیزی در باره رابطه دانمارک و گرینلند نمیدانستیم، مگر قصه هائی در باره چند قهرمان، کاوشگر سرزمینهای قطبی، کنود راسموسن[1]  و پیتر فرویچن[2]. اکثر دانمارکی ها نمیدانستند که گرینلند در میانه راهِ تغییر و تحولاتی بود که زندگی هزاران خانواده در مدت فقط چند سال دستخوش تغییر شد. ما میشنیدیم که گارگران ماهر دانمارکی، یک یا دو سال در طرحهای بزرگ ساختمان سازی در گاتهوب[3]، هولشتاینبرگ[4] و یاکوبسهاون[5] کار میکردند. پول خوبی به جیب میزدند و در کمپینگ ها[6] با زنان جوان گرینلندی کیف میکردند.آنها مجتمع های بزرگ مسکونی بنا میکردند در فاصله بین خانه های قرمز،آبی و زرد. از شهرک ها و مکانهای دور افتاده، گرینلندی های فقیر بدون سواد یا تحصیلی خاص آمدند تا هسته اولیه تشکیل گرینلند مدرن باشند. ما نمیدانستیم که تا سالهای زیادی از قرن بیستم کودکان تنها توسط مربیان مذهبی و دستیار کشیش آموزش داده میشدند و تعداد قلیلی از آنها دانمارکی میفهمیدند.
تنها تعدار بسیار کمی بعد از 14 سالگی به رفتن به مدرسه ادامه میدادند. ما نمیدانستیم ، که گسترش زیر ساخت، سازه های کارخانه و ساختمان سازی تنها دغدغه سیاستمداران و کارگزاران دولتی بود.در گرینلند هیچ کس این پرسش را مطرح نکرد که چه کسی باید از کودکان و ناتوانان نگهداری کند و چه کسانی باید مراقب کسانی باشند که نمیتوانند با این تحولات اجتماعی همراهی کنند. یا اینکه کسانی که از نظر جسمی یا روحی ناتوانی های خود را داشتند و قبلا در خانواده های جامعه کوچک خود به شکلی نقش ایفا میکردند،جامعه ای بسته که برای بسیاری غیر قابل دسترس به نظر می آمد، جامعه ای که با جامعه دانمارک فرسنگها اختلاف داشت.
تا قبل از جنگ جهانی دوم گرینلند همچون مروارید سرزمین اسکیمو ها، و محل بازیِ عده ای برگزیده چون محققان، ماجرا جویان و کارگزاران، برگزیده دولت دانمارک بود. بعد از سالهای 1945 تغییرات آغاز شد.انتقاد از فقر،بیماریهای خطرناک،کودکان فراموش شده و شرایط بد مسکن باعث شد که نخست وزیر وقت، هانس هدتافت[7] کمیسیون ویژه ای را مامور کرد تا راه حلی را برای بهبود این شرایط ارائه دهند. در 27 ماه مه 1950 مجلس کشوری* مجموعه قوانینی را تصویب کرد که شامل هشت قانون بود، از آن جمله قانون مدارس که مدارس را از کلیسا جدا کرد و آموزش زبان دانمارکی را تقویت کرد. یکی از موثر ترین سیاستمداران گرینلند، آیگو لونگه[8] در سال 1945 در روزنامه "گرینلند پست" نوشته بود: بگذارید واضح بگوئیم: ما خواهان پیشرفتی هستیم در زمینه روابط اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی در چهار چوب دانمارک، با تساوی حقوق، انتظار یکسان، وظیفه یکسان و امکان یکسان هم برای دانمارکی ها و هم برای گرینلندی ها، به بیان دیگر ما می خواهیم که از گرینلندی ها شهر وندان خوب دانمارکی بسازیم. بسیاری از او انتقاد کردند، ولی او بر سر مواضع خود ایستاد با این توضیح که باید با حس خود کم بینی گرینلندی تصفیه حساب کرد و این ضروری است که به مردم ابزار لازم را که همان زبان است بدهیم تا بتوانند تحصیل کنند و یک زندگی مناسب بنا کنند. در سال 1953 قانون اساسی تغییر کرد و گرینلند به بخشی از کشور پادشاهی دانمارک تبدیل شد. با حقوق و وظایف یکسان با دانمارکی ها. تغییرات آغاز شده بود. در سراسر گرینلند همه چیز به معنی تمام به حرکت در آمده بود. این مساله اصلا اتفاقی نبود که بسیاری از خانواده ها در سالهای پر جنب و جوش دهه شصت، پیش بردن زندگی برایشان سخت بود. بسیاری از خانواده ها باید به شهر ها ی بزرگ نقل مکلان میکردند،جائی که ورودی خانه کوچک چوبی در شهرک با ورود به یک مجتمع ساختمانی تعویض شده بود.این تحولات اجتماعی به این معنی بود که بسیاری از گرینلندی ها در این تحولات، خود را تماشاگر حس میکردند، نه بازیگر. کارگران ماهر، مهندسان، تجارو کارگزاران دولتی دانمارکی، بین گرینلند و دانمارک در رفت و آمد بودند. بنادر، مراکز تولید ماهی، فرودگاه ها،جاده ها و مجتمع های بزرگ ساختمانی با سیستم آب و گرمای نه چندان کافی ساخته شد و آماده پذیرش جوانان و نسل قدیمی تر از شهرک ها و ییلاق نشین ها بود. تا سالهای پنجاه زندگی مردم تحت تاثیر بیماریهای واگیر مثل سِل، سرخک و فلج اطفال قرار داشت. چندین تحقیق انجام شده نشان میداد که حد اقل 5 درصد مردم ناقل ویروس سِل بودند و بیشتر از این تعداد به این بیماری مبتلا بودند. مبارزه با سِل در سالهای 1953تا 54 از اولویت خاصی برخوردار بود و به همین دلیل در نووک[9]  در رابطه با بیمارستان ملکه اینگرید[10] یک آسایشگاه در مانی ساخته شد، یک کشتی بیمارستانی به نام میسیگسوت[11]که تا سال 1971 فعال بود و نقش مهمی در شناسائی مبتلایان به سِل و دیگر بیماری های مسری خطر ناک ایفا کرد. درمانگاه های صحرائی و غذاخوری برای بیماران فقیر بر پا شد. همزمان با بر پائی ساختمان های جدید، حمل زباله و سیستم آبرسانی توانست در مدت تقریبا کوتاهی بیماری سِل را تحت کنترل در آورد. بهبو شرایط زندگی در گرینلند به این معنی بود که جمعیت گرینلند در مدت کوتاهی دو برابر شد. از 1950 تا اواسط سالهای هفتاد میلادی جمعیت گرینلند از 23000 نفر به 50000 نفر رسید. تعداد زیاد کودکانی که متولد شدند و کاهش چشمگیر مرگ، از دلایل عمده این ازدیاد جمعیت بود. ولی همچنان فقز به چشم میخورد و هیچ سازمانی مسئولیت دستگیری از افراد ضعیف را به عهده نداشت. به بهای خواست رسیدن به یک رشد سریع در صنعت و ساختمان سازی، ایجاد سیستم کمک های اجتماعی و تحصیل برای کودکان و جوانان به تعویق افتاد. به همین دلیل  نه تنها بسیاری از خانواده ها که کودک بیمار داشتند بلکه آنهائی هم که کودک سالم داشتند به آسایشگاه های درمانی مراجعه داده شدند، تا کودکانی که پدر و مادر از عهده نگهداری از آنها بر نمی آمدند یا سرپرست های تنهائی که توان هزینه نگهداری از فرزند خود را نداشتند، یا نمیتوانستند از فرزند خود نگهداری کنند، در این آسایشگاه ها نگهداری شوند. این آسایشگاه های درمانی کودکان خیلی به سرعت در سالهای دهه شصت میلادی به این سمت رفت که تبدیل به پرورشگاه شد، که اکثر آنها توسط بخش خصوصی مثل صلیب سرخ و یا انجمن حمایت از کودکان گرینلند اداره میشد. چند سال بعد این سازمانها از کمک دولتی بهره مند شدند. در اکتبر 1965رئیس بخش حمایت از کودکان و جوانان در دانمارک، هولگا هورستن[12]  گزارشی مینویسد که شورای کشوری از آن حمایت میکند و همان روز یک تصمیم گرفته میشود که اصولا با سپردن سرپرستی کودکان گرینلندی به خانواده های دانمارکی موافقند. تصمیمی که بر خلاف این نظر همیشگی بود که میگفت؛ کودکان باید در گرینلند بمانند. مساله با این شکل سازماندهی میشود که سازمان کمک به مادران مسئولیت اداری فرزند خواندگی  کوکان تا دو سال را به عهده میگیرد و انجمن خانه سالمندان کارهای فرزند خواندگی کودکان بالای دو سال را اداره خواهد کرد. دلیل اینکه شورای کشوری چنین تصمیمی را اتخاذ میکند شرایط ویژه ای است که پیش آمده است، رشد تعداد کودکان در گرینلند و دشواریهای موجود برای یافتن خانواده هائی که سرپرستی کودکان را به عهده بگیرند، کمبود جا در آسایشگاه های درمانی کودکان و پرورشگاه ها. هولگا هورستن صریحا مینویسد:"من اینطور فهمیدم که تا حدی این آمادگی وجود داشت که بار آسایشگاه ها و پرورشگاه ها از کودکان سبک شود تا برای پذیرش کودکان جدید جای خالی داشته باشند."
25 ژانویه 1967 هورستن با شورای مرکزی انجمن خانه سالمندان برای قبول مسئولیت مراحل فرزند خواندگی کودکان گرینلندی در دانمارک مذاکره میکند و همزمان سازمان کمک به مادران پذیرفته اند که کودکان گرینلندی زیر دو سال را قبول کنند. در این زمان هنوز مسئولیتی به نام مدیر کل کار وامور اجتماعی در گرینلند وجود نداشت و کسانی که این تصمیم را گرفته بودند، رئیس ناحیه، شورای کشوری و مقامات دانمارکی بوده اند. این قرار برای کودکان بزرگ این نتیجه را داشت که نخست باید از پرورشگاه ها در گرینلند با هواپیما به کپنهاک فرستاده میشدند، بعد از آنجا به نزدیکترین پرورشکاه منتقل میشدند. برای این کار با خانه کودک در "غوداوور"[13] قرار گذاشته شده بود. در آنجا باید بررسی میشد که کودکان مناسب برای سپرده شدن به یک خانواده هستند یا اینکه باید به یک مرکز نگهداری فرستاده شوند، یا اینکه باید به مرکز ویژه ای فرستاده شوند.
داستان زندگی این کوکان موضوعی است که باید مطالعه شود.

* منظور شورای سراسری در گرینلند است که تا سالهای 70 میلادی مسئول اداره گرینلند بود.
·         این مقاله تر جمه ای است آزاد از مقدمه ای که "تینه بروولد"(Tine Bryld)  در شماره 123، سپتامبر 2010 در گاهنامه نقد اجتماعی (ِSocial kritik) نوشته است.در چند مورد جمله بندی ها را کمی تغییر دادم که به نثر فارسی نزدیکتر باشد.   





[1] Knud Rasmussen
[2] Peter Freuchen
[3] Godthåb نام دانمارکی پایتخت گرینلند است
[4] Holsteinberg
[5] Jakobshavn
[6] محلهای سکونت موقت برای گراگران که در محل کار بر پا میشد
[7] Hans Hedtoft
[8] Augo lynge
[9] Nuuk نامم گرینلندی پایتخت گرینلند
[10] Ingrid
[11] Misigssut
[12] Hilger Horsten
[13] Rødovre

ماه و خورشید



چنین حکایت کنند که، ماه همراه با جوانترین خواهرش خورشید در یک خانه زندگی میکردند. آنها خیلی با هم رفیق بودند، تا اینکه ماه لذت همبستری را با خواهرش به دست آورد و برای همین شبها در کنار او میخوابید. اما خورشید نمیدانست با چه کسی همبستر شده چون همیشه شبها که خانه تاریک بود او می آمد. تا اینکه یک شب وقتی در کنارش خوابیده بود با دوده ذغال بازوی او را چرب کرد و از این راه توانست جفتش را شناسائی کند. خورشید شدیدا شرمنده شد و راهی جزء فرار ندید، مشعلی از خاکستر آغشته در روغن نهنگ روشن کرد و از خانه بیرون زد. به محض اینکه از خانه بیرون آمد، مشعل را بالای سر خود نگه داشت و از زمین جدا شد و به هوا رفت. مردمی که این صحنه را دیدند فریاد زدند: " خواهر ماه پر واز میکنه، خواهر ماه پرواز میکنه". ماه با شنیدن این خبر، مشعلی را روشن کرد و سریع از خانه بیرون زد، از زمین بلند شد و به دنبال خواهرش روان شد. ولی خواهرش سریعتر پرواز میکرد و مشعل ماه خاموش شد. خورشید به آسمان رسید ولی ماه در نیمه راه متوقف شد چرا که مشعلش خاموش شده بود. و به این صورت ماه و خورشید بوجود آمدند. گرمای خورشید به این خاطر است  که مشعلش هنوز روشن است ولی مشعل ماه سرد شده است. با این وجود هم چنان ماه به دنبال خورشید، در آسمان میرود.

از افسانه های گرینلند


۱۳۹۴ دی ۷, دوشنبه

کلاغی که یک غاز وحشی را به زنی گرفت



کلاغی که یک غاز وحشی را به زنی گرفت
روزی روز گاری کلاغی بود، که یک غاز وحشی را به زنی گرفت. تا اینکه روزی رسید که غازهای وحشی آماده سفر به سمت جنوب میشدند، به کلاغ گفتند که بهتر است او همانجا بماند، چرا که سرزمین آنها خیلی خیلی دور است، آنسوی آبهای بزرگ قرار دارد. اما کلاغ گفت: نه، من اینجا نمیمونم، من هم میتونم از بالای دریای بزرگ پرواز کنم، من هیچوقت خسته نمیشم.
غازهای وحشی: ولی چطوری؟ تو که نمیتونی روی آب خستگی به در کنی؟
کلاغ: کاری نیست که ما کلاغها نتونیم انجام بدیم، وقتی شما روی آب استراحت میکنید، من روی بالهام بالای سر شما میمانم و منتظر شما میشوم؛ یا اینکه همانجا چرخ میزنم و یا اینکه پرواز میکنم به جلو تا شما بعدا به من برسید.
جر و بحث ادامه داشت تا اینکه غاز ها عقب نشینی کردند و گفتند: " با تو نمیشه به نتیجه ای رسید، تو حرف شنوئی نداری، تو که فکر میکنی، از عهده هر کاری بر میائی! میتونی همراه ما بیائی، این به خودت مربوطه، که بین راه از نفس بیفتی و غرق بشی".
کلاغ دیگر چیزی نگفت، ولی غازهای وحشی جمع شدند وگله ای پرواز را شروع کردند، و پرواز کردند و به پروازشان ادامه دادند بر فراز دریا و زمانی که دیگر هیچ خشکی در دیدشان نبود، روی آب نشستند تا نفسی تازه کنند؛ اما کلاغه با اعتماد کامل همچنان به پرواز ادامه داد تا از دید آنها محو شد. غازهای وحشی ،وقتی به اندازه کافی استراحت کردند دوباره به پرواز در آمدند تا دوباره کلاغ را دیدند که به سمت آنها آمد. غازها از او پرسیدند: خسته نیستی؟ "خسته؟ من هیچوقت خسته نمیشم ، غار، غار، غار". پس همچنان چند روزی به پرواز ادامه  دادند و همچنان هر موقع احساس خستگی میکردند روی آب استراحت میکردند.
تا اینکه یک بار که میخواستند برای استراحت روی آب بنشینند دوباره از کلاغ پرسیدند که خسته نیست، و او همچنان در هنگام استراحت آنها در بالای سر آنها میچرخید. پس دوباره به پرواز ادامه دادند، تا اینکه هنگام بعد از ظهر کلاغ شروع کرد به عقب ماندن از آنها و تنها زمانی به آنها میرسید که منتظرش میماندند. مدتی به این منوال گذشت و غازهای وحشی دیگر مطمئن بودند که کلاغ نمیتواند با آنها همراهی کند و تنها باعث دردسر خواهد بود و تصمیم گرفتند که او را غرق کنند و قرار شد به این طریق عمل کنند که: همگی باید چسبیده به هم برای استراحت روی آب بنشینند و کلاغ را تشویق کنند که روی آنها بنشیند؛ بعد همگی یکمرتبه باید پرواز کنند و در نتیجه کلاغ می افتد در آب. این قرار را با هم گذاشتند و همگی در آب منتظر ماندند که وقتش برسد. چیزی نگذشت که کلاغ را دیدند که به سمت سطح آب  می آمد، کاملا واضح بود که خسته بود و دیگر نمیتوانست ادامه بدهد. به محض اینکه به نزدیکی آنها رسید، او را تشویق کردند که روی آنها بنشیند تا خستگی اش بیرون برود. کلاغ که دیگر اعتماد به نفس نداشت، بدون اینکه منتظر شود بر روی آنها نشست و شروع کرد به نفس نفس زدن، خسته و هن هن کنان. هنوز جا بجا نشده بود که یکمرتبه همگی پرواز کردند و آنچنان ناگهانی این اتفاق افتاد که کلاغ سقوط کرد در آب و در جا شروع کرد که به زیر آب برود. گله غازهای وحشی در اطراف او نشستند بدون اینکه به او کمک کنند. کلاغ در حالیکه غرق میشد آوازی را زمزمه میکرد که واژه هایش اینچنین بود:
من افتادم در آب
دست مرا بگیرید و مرا کمک کنید
آب به روی پاهام رسیده
عجله کنید، دست من را بگیرید و مرا بالا بکشید
نمیشنوید، من افتادم در آب
دست من را بگیرید و مرا بالا بکشید
آب الان به پاشنه پام میرسه
نمیشنوید، من افتادم در آب
دست من را بگیرید و مرا بالا بکشید
آب همین الان به رانهام رسیده
نمیشنوید، من افتادم در آب
دست من را بگیرید و مرا بالا بکشید
آب به بالای کمرم رسیده
عجله کنید، دست مرا بگیرید و مرا بالا بکشید
حالا دیگه آب به بالهام رسیده
عجله کنید، دست مرا بگیرید و مرا بالا بکشید
حالا آب به زیر بغلم رسیده
نمیشنوید، من افتادم در آب
دست مرا بگیرید و کمک کنید بیام بالا
حالا آب به شانه هام رسیده
عجله کنید خُب، دستم را بگیرید
حالا آب تا گردنم رسیده
نمیشنوید، من افتادم در آب
دست مرا بگیرید و کمک کنید بیام بالا
حالا آب به چانه ام رسیده
عجله کنید خُب، دستم را بگیرید
حالا آب به دهانم میرسه
نمیشنوید، من افتادم در آب
دست مرا بگیرید و کمک کنید بیام بالا
حالا دهانم.....
تلاش کرد بگوید
دلم برای همسرم کواک تنگ میشه
این آخرین جمله ای بود که کلاغه گفت، و غرق شد؛ و غازهای وحشی به راهشان ادامه دادند و به سرزمینشان رسیدند.
ترجمه از متن دانمارکی 
Ravnen
 Myter og Saga fra Grønland




۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

اولین کریسمس در گرینلند


روز تولد عیسی مسیح برای شرکت در مراسم شکر گذاری به یکی از دو کلیسائی که در شهر ایلی لوسات هست رفتم. از آنجا که این اولین شب کریسمس برای من در گرینلند است، علاقه داشتم ببینم این مراسم چگونه بر گزار میشود.  تقریبا جای خالی نشستن در کلیسا نبود و کسانی که آمده بودند به شکلی نمایانگر بافت جمعیت شهر بودند، چه از نظر سنی و چه از نظر جنسیت. زن و مرد، پیر و جوان، خانواده ها با فرزندان خود در سنهای مختلف از نو جوان تا کودک شیر خواره در کلیسا بودند. مراسم دقیقا سر ساعت آغاز شد، حدود پنج دقیقه قبل از شروع مراسم ناقوس کلیسا مردم را به شرکت در مراسم دعوت میکرد. گروه کر که بیشتر اعضای آن را زنان در سنهای مختلف تشکیل میدادند با نوای ارگ اولین مدح را خواند. چهار مولودی برای مراسم انتخاب شده بود که در دفتر چه کوچکی روی تمام صندلی ها گذاشته بودند که مردم بتوانند همراه با کشیش آنها را بخوانند. کشیش مراسم نیز زن بود. در واقع مراسم کاملا مانند مراسم در کلیساهای دانمارک بود با این تفاوت که همه مراسم به زبان گرینلندی صورت میکرفت. اولین بار در سال 1721 یک کشیش به نام هانس ایگده (Hans Egede) وارد گرینلند شد تا آئین مسیحیت را ترویج کند، ولی به زودی دریافت که مسیحیت برای جامعه ای که با شکار زندگی میکند، جذابیت خاصی ندارد. رشد مسیحیت در گرینلند به کندی پیش رفت تا اینکه در سال 1934 با تعمید آخرین غیر مسیحی تمامی گرینلندی ها مسیحی شدند. آنچه که تا امروز تجربه کرده ام، این مردم از نظر مذهبی انسانهای متعصبی نیستند. روز دوم کریسمس به خانه همکارم دعوت شدم، برای صرف شام. بودن در خانه مردم یکی از بهترین روشها برای شناختن فرهنگ مردم است. یکی از خصوصیاتی که تا امروز نزد گرینلندی ها تجربه کرده ام، این است که راحت به چیزی که به نظرشان جالب می آید با صدای بلند میخندند.








۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

شفق قطبی

روز دوشنبه 21 دسامبر 2015، صبح که از خانه بیرون آمدم تا به سر کار بروم، متوجه شدم آسمان گویی به رقص آمده است. کمی دقت کردم و متوجه شدم بخش وسیعی از آسمان را شفق قطبی که به آن نور شمال هم میگویند پوشانده است. هر پنج دقیقه می ایستادم و محو این پدیده طبیعی میشدم. فیزیکدانان این پدیده را در رابطه ذرات یونیزه شده که از خورشید به زمین میرسد توضیح داده اند که من تخصصی در این زمینه ندارم و علاقه مندان میتوانند به کتابهای فیزیک مراجعه کنن. آنچه که برای من جالب بود زیبائی این پدیده است، موجی از رنگهای مختلف رقص کنان را در آسمان حرکت میکنند. عظمت طبیعت در این نقطه از این سیاره خاکی، آنقدر شگفت آور است که انسان احساس حقارت میکند. هر چند ده دقیقه دیر به سر کار رسیدم ولی تماشای شفق قطبی ارزش این دیر کرد را داشت. متاسفانه شرایط لازم برای گرفتن عکس نبود ولی چند عکس که با موبایل از مناظر گرفته ام در اینجا پیوست میگذارم.








۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

زندگی به روایت اسکیمو ها

افسانه ها و متل ها در هر فرهنگی ،بیان کننده جهان بینی مردمی است که  آن فرهنگ را ساخته اند و در سیر تاریخ هر نسلی آنرا تکمیل  کرده است. کتابی را میخوانم به نام " حماسه ها و قصه ها از گرینلند(Myter og Sagn fra Grønland) که هر از چند گاهی بعضی از این قصه ها را برای آشنائی دیگران با فرهنگ اسکیمو ها ترجمه میکنم و در این وبلاگ منتشر میکنم. امیدوارم که مفید باشد. 


اولین انسانها

در روز گاری خیلی خیلی دور، زمانی بود که همه آدمها در آسمان زندگی میکردند و مرگ برایشان نبود.اما مردی از آنجا سقوط کرد و دخترش را هم را با خود به زمین کشاند. فرزندان آنها زاد و ولد بسیاری کردند و به زودی در سراسر زمین پخش شدند. تا اینکه زلزله مهیبی آمد و شکافهای عظیمی در زمین ایجاد کرد که باعث شد انسانهای زیادی در آنها سقوط کردند، موجودات زیر زمینی ادامه نسل آنها هستند که به آنها "اینگرسویت"[1] غول، میگویند. سرزمین آنها مرموز و حیرت انگیز است. تنها کسانی که با اسرار نهانی رابطه دارند میتوانند به آنجا بروند. وقتی در کناره ساحل، دقیقا جائی که دریا و زمین به هم میرسند، وارد دنیای زیرزمینی میشوید ، با دنیای جدیدی روبرو میشوید که شبیه آن را ندیده اید. غول ها در آنجا زندگی میکنند. آنها دقیقا شبیه کسانی هستند که روی زمین زندگی میکنند، با این تفاوت که دماغ ندارند.  آنها در خانه هائی زندگی میکنند که مثل خانه های انسانها ساخته شده است و مثل انسانها به شکار میروند و مثل انسانها زندگی میکنند. کسی که با جادوگری آشنا نیست نباید به آنها نزدیک شود، چرا که خیلی زود فراموش میکند که به خانه برگردد و هرگز به روی زمین باز نمی گردد. تنها برهمنهای[2]  کبیر به دیدار غول ها میروند و از آنها به عنوان دستیار استفاده میکنند. آنها قایاق رانهای[3] ماهری هستند و زمانی که روی زمین هوا توفانی میشود ازبرهمنان محافطت میکنند و به آنها شکار های خود را میدهند.
تمامی "گرینلندی های شرقی" فرزندان چند خانواده محدود هستند، چرا که زمانی که تعداد انسانها بیش از اندازه زیاد شد و زمین دیگر گنجایش انسانها را نداشت، یکمرتبه دریا طغیان کرد و همه زمینها زیر آب رفتند، تنها قله های بلند در بالای امواج قرار گرفتند و بسیار ناهموار بودند که کسی نمیتوانست از آنها بالا برود. اما در خلیج بزرگ "آنگماگسالیک"[4] کوه بزرگی وجود داشت، "غورور سوئیت"[5]، که قله آن صاف بود، جائی که انسانها به آنجا پناه بردند و در آنجا چادر زدند. آنها تنها کسانی بودند که از غرق شدن خود را نجات دادند. تمام گرینلندی های شرقی نوادگان آنها هستند. آنها کسانی هستند که باور دارند که دوباره روزی همه جا زیر آب خواهد رفت، ولی حتی برهمن های کبیر هم نمیدانند چه وقت این اتفاق خواهد افتاد. سالمندان گفته اند که روزی تمامی آب شیرین خشک خواهد شد و همگی از تشنگی خواهیم مرد. این همه آن چیزی است که در باره زمین و اولین انسانهائی که از آسمان آمدند میدانیم. گفته میشود که پس از مرگ خیلی از آدمها به آسمان باز میگردند. وقتی شفق قطبی در فضا جولان میدهد، در واقع روح مردگانند که با  جمجمه ها توپ بازی می کنند.






[1] Ingnerssuit
[2] Åndemaner انسانی است با توانائی های خاص که روحش میتواند از جسم جدا شده و با اطلاعات زیادی دوباره به جسم باز گردد تا دیگران را کمک کند. شمن، برهمن، کاهن هر یک میتوانند بخشی از یک مترادف برای این واژه باشند.
[3]Kajak قایق اسکیمو ها
[4] Angmagssalik
[5] Qerrorssuit



۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

تحصیل و آینده در گرینلند

امروز 17 دسامبر 2015 به همراه همکارم در جشن فارغ التحصیلی مربیان کودک شرکت کردم.شورای خود مختار گرینلند سرمایه گذاری هنگفتی در بخش آموزش و تحصیل کرده است تا در آینده این سرزمین از نظر نیروی متخصص خود کفا شود. موفق شدن در یک رشته تحصیلی، حتی یک دوره کوتاه مدت مثل مربی کودک برای جوانان افتخار بزرگی محسوب میشود. مسئولین نیز اهمیت زیادی به این مساله میدهند و با برگزاری جشن و ایراد سخنرانی به جوانان و تلاششان اهمیت میدهند. برای خانواده ها نیز موفقیت فرزندانشان مایه مباهات است. آنچه که در این مراسم جلب نظر میکند پوشیدن لباس ملی گرینلندی است که در واقع بازتاب خواست گرینلندی ها برای حفظ هویت فرهنگی شان است.








۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه

جنوب گرینلند

جلسه سراسری در جنوب گرینلند

از 8 تا 11 دسامبر نشست سراسری مرکزی که در آن کار میکنم در جنوب گرینلند برگزار شد، فرصتی شد تا درک بهتری از جغرافیای این بزرگترین جزیره دنیا به دست بیاورم. برای درک بهتر مسیر رفت و برگشت به همراه نقشه توضیح داده میشود.
مسیر رفت: ایلی لوسات ـ کانگه لوسوات
کانگه لو سوات ـ نار سا سواک
برگشت:
نارساسواک ـ نووک
نووک ـ بامیوت
بامیوت ـ سیسیمیوت
سیسیمیوت ـ آسیات
آسیات ـ ایلی لوسات
در راه رفت با دو تن از همکارانم  در فرودگاه کانگه لو سوات همرا شدم که در هواپیما به من پیشنهاد کرد که در کنار پنجره بنشینم تا بهتر بتوانم گرینلند را از هوا ببینم. تمامی مسیر از بالای سرزمین های مرکزی میگذشت که سراسر از برف و یخ پوشیده است. تنها زمانی که به نارسا سواک نزدیک شدیم آثاری از زندگی نمایان شد. مناطق مرکزی گرینلند خالی از سکنه است و امکان زندگی در آنجا نیست. این سرزمین تنها از راه هوا و دریا شهر های خود را به یکدیگر متصل کرده است. در واقع بزرگترین مشکلی که به نظر من وجود دارد عدم امکان مسافرت از راه زمینی است که همین مساله هر شهر و شهرکی را به جزیره ای مستقل تبدیل کرده است که با دنیای بیرون تنها از طریق وسایل ارتباط جمعی ارتباط دارد. هزینه سنگین مسافرت از راه هوا امکان مسافرت به شهر های مختلف را برای مردم دشوار کرده است. هواپیما های دو موتوره ملخی و هلی کوپتر وسائل نقلیه ای هستند که برای مسافرت مورد استفاده قرار میگیرند. در نشستی که داشتیم این امکان پیش آمد تا با دیگر همکارانم از نزدیک آشنا شوم. هتلی که در آن اقامت داشتیم یک مجموعه ساختمانی قدیمی بود که قبلا متعلق به ارتش آمریکا بوده است. تفاوتی که از روز اول نظر مرا جلب کرد طلوع خورشید در این شهر بود. در ایلی لو سات مدتی است که دیگر خورشید طلوع نمیکند و تنها روشنائی غیر مستقیم آن در ساعاتی از روز به چشم میخورد ولی در جنوب گرینلند خورشید تقریبا سه ساعت در آسمان نمایان میشد، مساله ای که نشانگر اختلاف طول و عرض جغرافیائی در این بزرگترین جزیره دنیا دارد. در روز آخر به دیدن یک روستای کوچک رفتیم که از راه پرورش گوسفند امرار معاش میکنند. در این روستا خانه ای ساخته شده  است که با نسخه اصلی خانه "اریک سرخ " یکی است. اریک سرخ در سالهای پایانی هزاره اول از ایسلند رانده شد و با قایقس به گرینلند رسید. او را کاشف گرینلند می نامند. او یک وایکینگ نروژی بود که به دلیل جنایت از ایسلند رانده شد و به طور اتفاقی به گرین لند رسید. "اریک به دنبال کشتن کسانی به ایسلند تبعید شده‌است. در ایسلند همسایه‌اش تورگِست از او پارویش را قرض می‌گیرد ولی آن را بازپس نمی‌دهد. به‌ناچار اریک آن را از تورگست می‌دزدد. پس از دزدی در راه بازگشت با دو پسر تورگست درگیر می‌شود و آنها را می‌کشد. در دومین بزه اریک به خونخواهی کشته شدن برده‌اش کسی را کشته بود. اینچنین او را از ایسلند هم بیرون راندند و او اینچنین با پیروانش بر کشتی نشستند و نزدیک به پانصد مایل (۸۰۴٫۶۷۲ کیلومتر) به سوی باختر ایسلند راند."(به نقل از ویکی پدیا)در جنوب گرینلند امکان کاشت سیب زمینی و پرورش گاو و گوسفند نیز وجود دارد. یکی از همکارانم توضیح داد که تنها در این منطقه درخت وجود دارد و جنگل ویژه ای وجود دارد که انواع نادر درختهای منطقه سرد سیر را در آن کاشته اند و به شکلی موزه ژنتیک این گیاهان است.


نامه شهر ها با حروف لاتین
Ilulissa, Kangerlussuaq, Narsarsuaq, Nuuk, Paamiut, Sisimiut,Aasiaat,  






 خانه باز سازی شده اریک سرخ




۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

یک ماه گذشت


امروز یک ماه از ورود من به شهر ایلولیسات (Ilulissat)در گرینلند میگذرد. حس غریبی است، انگار به آخر دنیا آمده ای، ته خط، جائی که دیگه نمیشه بالا تر رفت. در عین حال در عجبی که چگونه انسان در این شرایط توانسته با جدال با طبیعتی بی رحم و خشن به بقای خود ادامه دهد؟ هنوز زود است که ادعا کنم که  رابطه با مردم و فرهنگ اینجا صاحب نظرم، ولی من زمانی وارد شدم که فصل یخبندان نیز به تدریج شروع شد و امشب که این متن را مینویسم هوا منهای 18 درجه سانتی گراد است. هر روز که از خانه به سمت کار میروم، همانند جنگجویان در زمان رنسانس که برای جنگ زره به تن میکردند، من هم باید برای جنگ با سرما چند لایه لباس بپوشم که در نهایت چیزی شبیه زره پوشان میشوم ولی نه با فلز که با لباسهائی که مرا در برابر سرما حفاظت میکنند. نفس کشیدن در هوا لذتی دوگانه دارد، از طرفی هوا آنقدر پاک است که حس میکنی اکسیژن خالص را در ریه ها فرو میدهی، و از طرفی آنقدر سرد است که ناچاری بینی را بپوشانی که مسیر هوا به سمت ریه ها گرم شود. با اینکه این شهر سومین شهر بزرگ گرینلند است، جمعیتش تنها حدود 5000 نفر است، همه مردم به شکلی همدیگر را میشناسند. در اینجا همه چیز برای من جدید است و به همین دلیل همواره در حال تجربه و نظاره هستم. چه در رابطه با محیط زندگی، خرید در مغازه، و امور روز مره و چه در رابطه با کار و مراجعین. این مساله این مزیت را دارد که انسان ناچار است مرتب هوشیار باشد، تجزیه تحلیل کند همه چیز را با جزئیات زیر نظر بگیرد تا بتواند در محیط ادغام شود. این حس بسیار خوبی است چرا که حس میکنی در زندگی روزانه دچار روز مرگی نیستی، حس میکنی زنده هستی و هنوز سلول های عصبی ات کار میکنند. طبیعت آنچنان خشن است که همیشه نسبت به آن احساس حقارت میکنی. قبل از اینکه به اینجا بیایم رئیس کارم در محل سابق که چندین سال در گرینلند زندگی کرده است گفت:" هیچوقت با طبیعت مبارزه نکن، ولی همراه طبیعت مبارزه کن. اگر این کار را نکنی همیشه تو بازنده خواهی بود" این حرف را فقط وقتی در اینجا هستی درک میکنی. طبیعت با تمام زیبائیش در اینجا از خشونتی ویژه بهره مند است، و آن اینکه قدرتش بسیار بیش از من است. میتوانی به حرکت بی وقفه کوه های یخی که هر روز از برابرت میگذرند خیره شوی ولی جرات حرکت به سمت آنها را نداری. گرینلند یکی از بالا ترین امار های خودکشی را دارد، بدون شک در این رابطه تحقیقات زیادی شده است که باید به تدریج بخوانم، ولی وقتی در برابر عظمت طبیعت می ایستی، احساس کوچک بودن و ضعیف بودن آنقدر در انسان قوی میشود که تنها چاره را در مخفی شدن در درون خود می یابد. همین رو در رو شدن هر روزه با طبیعت، شما را وادار میکند که بدون وقفه در حال نگاه به درون خودتان نیز باشید. از اینکه این اتنخاب را کردم پشیمان نیستم.