دو واژه بیان گر دو شکل مختلف
روایت به زبان اسکیمو ها است. یکی از
آنها "اوکا لویاروت" که روایتی سرگرم کننده، روایت
تجربه شخصی و یا شنیده از کسی که احتمالا خود در ماجرا شرکت کرده است. واژه دیگر
"اوکالوکتیاک" که به معنی داستان تمام شده
است که نیاز به بازگوئی مجدد و تحویل دادن آن توسط والدین دارد.در اینجا روایت ها
و افسانه های اوکالوکتیاک مد نظر ماست. از درون این روایات ما دریچه ای باز میکنیم به دنیای
اسکیموها که هم چنان تا زمان ما به زندگی ادامه داده اند. بسیاری از این روایت ها
هزار ساله هستند و ساکنین قطب شمال، دهان به دهان از آلاسکا تا شرق گرینلند
آنها رانسل اندر نسل منقل کرده اند. بسیاری از مردم بر این تصور هستند که اسکیمو
ها قبل از ما، زندگی بدون رنج و نگرانی را سپری میکردند.آنها همیشه خندان بودند،
شیفته جشن و شادی بودند و در شرایط یکدست و همآهنگ در کنار یکدیگر که تقریبا شبیه
مدینه فاضله کمونیستی بود زندگی میکردند. این تصور تا حدی درست است. اسکیمو ها
شیفته جشن و شادی بودند و نظم جامعه به گونه ای بود که همه به شکل عادلانه ای از
موهبتهای مادی که در وحله اول گوشت بود بهره مند میشدند. اما اسکیمو ها همزمان
اسیرطبیعت بیرحم بودند،تنهائی عظیم،سرمای دهشتناک،طوفانهای گردبادی،گرسنگی و فقر.از
طرفی ارواح، هم خوب و
هم بد، آنها را احاطه کرده بودند و انها مدام باید حواسشان به آنها بود. زندگی در نواحی قطبی میتواند بسیار دشوار باشد. به همین دلیل برای حفاظت از خود به
طلسم و دعا رجوع میکردند، دعا هائی که نثار ارواح مردگان میشد. اگر اینها اثر نمی کرد
به نزد واسطه
میرفتند. واسطه یکی از مردان طایفه بود که با تحمل گرسنگی، رنج و تنهائی توانائی
های خاصی را در خود پرورش داده بود. او میتوانست روح خود را از جسمش جدا کند وبرای
پرسش به ملاقات ارواح خبیثی که باعث رنج
انسان شده بودند برود. همیشه واسطه ها نمیتوانستند مشکل را به تنهائی حل کنند که
در آن صورت از دستیار خود کمک میطلبید.دستیارها در تعداد متنوع وجود داشتند،که
بعضی از آنها در این روایتها و افسانه ها معرفی میشوند. سرپرست واسطه ها "تورنارسوک"نام دارد که به معنی روح کوچک
مهربان است. برای بر قراری تماس با تورنارسوک دشواری های بسیاری وجود داشت، چرا که
برای اینکار لازم بود که واسطه برای مدت زیادی تنها در کوه زندگی کند،و بدون اینکه
دچار وحشت شود طاقت بیاورد. اکثر ما وقتی در باره ارواح خوب و ارواح خبیث،
اجنه،دیوها، موجودات غیر طبیعی و چیز هائی شبیه به آنها میشنویم، لبخند میزنیم. ما رابطه ای با تاریکی
آزار دهنده زمستانی، دنیای غیر واقعی کوه ها درروشنائی نور ماه و پوشش مواج نور
قطبی در بطن سیاه آسمان نداریم.ما مدت زیادی است که از طبیعت دور شده ایم و در این
مسیر جدائی از طبیعت بسیاری از حس هائی را که اسکیمو ها حفظ کرده اند، از دست داده
ایم. تنها زمانی که شخصا با نیروهای فرا طبیعی روبرو میشویم لبخندمان خشک میشود. من
شخصا چنین تجربه ای را سالهای اولیه دهه پنجاه تجربه کردم، وقتی که همسفر من که از
ناحیه شرق گرینلند بود،دقیقا میدانست 900 کیلومتر آن طرف در جنوب منطقه ای که ما بودیم
چه اتفاقی رخ میدهد. بدون شک من این مساله را غیر ممکن میدانستم چون ما هیچ گونه
امکان بر قراری ارتباط با دنیای اطرافمان نداشتیم. با این وجود او بر این باور پا
فشاری کرد که او خیلی واضح حس کرد که مردی در "آنگماگسالیک" به کوه رفته تا در آنجا منتظر
مرگ بنشیند.با این کار او از قوانین سرپیچی کرده و به یک روح، یک "کیوی توق"[i] تبدیل شده است، چیزی که برای
انسانها خطر ناک است. او نام آن فرد و زمانی را که به کوه رفته بود برای من گفت،
خبری که دو هفته بعد از طریق فرستنده موج کوتاه تائید شد. آن مرد در آنگماگسالیک
به کوهستان رفته بود که خودش را بکشد. بعد از این ماجرا بود که من دیگر به
انسانهائی که چیزهائی را حس میکردند که من حس نمیکردم شک نکردم. تصوری که اسکیمو
ها از دنیا دارند این است که طبیعت روح دارد. در شرق گرینلند بر این باورند که
انسان چند روح دارد، یکی در حنجره و دیگری کشاله ران. هر دو به اندازه یک بچه گنجشک. روح و جسم جدائی
ناپذیرند تا زمانی که زنده هستیم. تنها زمانی که روح جسم را ترک میکند، نامیرا
میشود. اسکیموها به حلول روح معتقدند.
در بسیاری از قصه ها در باره روح
هائی میشنویم که در وجود یک جانور حلول کرده
اند و پس از آن به جسم جانوران دیگر
وارد شده اند تا سرانجام به جسم انسان بازگشته
اند با کوله باری از تجربه هائی که
آموخته اند. ترس از مرگ و یا امپراطوری مردگان
وجود نداشت.تنها دو امکان وجود
داشت، یا به دنیاهای واقع در قعر جهان میرویم یا به
آسمان. مرگ مثل خزیدن در زیر
یک فرش پوستی بزرگ بود، که وقتی به سمت دیگر
می رسیدی، زندگیِ دیگری بود که تقریبا
شبیه همین زندگی که قبلا داشته ای است. خیلی ازقصه ها خیلی دراماتیک هستند و
انسانها در این قصه ها مخوف و بی رحم
هستند. ولی زندگی در مناطق قطبی دراماتیک
هست، جائی که طبیعتی که بر روی
انسانها اثر میگذارد مخوف و بی رحم است. زیاد عجیب
نیست که نا مشهود ترین وجوه
این طبیعت بر روی ساکنینش اثر بگذارد. تخیلات آنها را
با موجوداتی وحشتناک پر کند
که شکلی واقعی به خود میگیرند و شاید لازم باشد که هر
روز به جنگ آنها رفت تا به
بقا ادامه داد. یک گرینلندی از ناحیه شرق گرینلند به
"کنود راسموسن" گفت: "من
هیچ چیز
نمیدانم، اما زندگی بدون وقفه مرا با
نیروهائی رو در رو میکند که از من
نیرومند ترند! قوم ما این تجربه را دارد
که زندگی کردن دشوار است،و سرنوشت زنان
و مردان قابل برگشت نیست. به همین دلیل ما
به نیروهای پلید ایمان داریم. لزومی ندارد
که حواسمان به نیروهای خوب باشد، آنها
ذاتا خوبند و نیازی به پرستش ندارند.اما در
رابطه با نیروهای پلید، بر عکس، در
تاریکی در کمین ما نشسته اند ، از راه طوفان و
هوای بد ما را تهدید میکنند، در مه
سنگین به درون ما میخزند، اینها را باید از سر راه
دور کنیم. انسان توانائی زیادی
ندارد، و ما نمیدانیم که آنچه که باور داریم درست است یا
نه. تنها چیزی که مطمئن
هستیم میدانیم، این است که آنچه که باید اتفاق بیفتد اتفاق خواهد
افتاد.
این مقاله ترجمه ای است از مقدمه یورن ری ال بر کتاب حماسه ها و روایات از گرینلند
Indledning af Jørn Riel Myter og Sagn fra Grønland
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر