۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

خدا حافظ هم وطن



 اواسط ماه نوامبر که خورشید ساعت 2 غروب میکند، حدود ساعت چهار بعد از ظهردر یک فرودگاه محلی در شهر کوچکی در گرینلند منتظر هواپیما بودم که به شهر خودم باز گردم.هوای بیرون منهای 10 درجه است و تک و توک مسافران آمده اند تا با یک هواپیمای دو موتوره همسفر شویم.از پنجره به باند فرودگاه خیره شده ام که در سرمای قطبی و نور چراغهای باند آماده پذیرش هواپیمائی است که از شهر مجاور در راه است. در این سوی دنیا که به نحوی می توان گفت یکی از دور افتاده ترین نقاط دنیاست مردی به همراه دوستش وارد شد که در نگاه اول او را شناختم، عکس او را در روزنامه محلی دیده بودم، او یک ایرانی ساکن گرینلند است و چهره شناخنه شده ای در این شهر کوچک است. برای یک لحظه حرکت کردم که به سویش بروم و اظهار آشنائی بدهم، ولی یکمرتبه نیروی دیگری مرا از این حرکت باز داشت. در سی سال گذشته که در مهاجرت زندگی کرده ام رابطه من با ایرانیان مرتب دچار تغییر شده است. در مدتی که در کمپ پناهندگی بودم، همه ایرانی ها را هم وطن خودم به حساب می آوردم و بر این باور بودم که همگی درد مشترکی داریم. تلاش میکردم که با همه رابطه خوبی داشته باشم و تا آنجا که میتوانم به دیگران کمک کنم، ولی همیشه در چنین محیطی حسن نیت آدمی را به هزار رنگ توصیف میکنند و هر کسی از ظن خود اَنگی به آدم میزند. در سالهای نخست زندگی در دانمارک از آنجا که متاهل بودم ترجیحا با متاهلین ایرانی رفت و آمد داشتم و تلاش کردم دوستانم را از میان طیف وسیعی از ایرانیان انتخاب کنم و با فعالیت در انجمن های مختلف سعی کردم فرهنگ دموکراتیک را در میان ایرانیان رشد دهم. با ورود به دانشگاه و نقل مکان به شهری دیگر،وقت کمتری برای فعالیتهای اجتماعی داشتم و به تدریج ارتباطم با ایرانی ها کمتر از گذشته شد و محدود شد به دوستانی که اشتراک سلیقه داشتیم. به تدریج ایرانیانی که هم زمان با هم به این کشور آمده بودیم هر یک به شکلی جذب این جامعه شدند، بعضی ها با ادامه تحصیل وارد بازار کار شدند، دیگران با شغل آزاد و بعضی ها هم چنان در سیستم کمک های اجتماعی باقی ماندند. روابط، دیگر مثل سالهای اول نبود، تعداد زیادی از زوجها از یکدیگر جدا شدند، عده ای دلتنگ وطن شدند و راه مسافرت به میهن را در پیش گرفتند و در بازگشت در خاصیت بازدید از مرز پر گهر سخنرانی کردند و اینکه مسافرت به میهن برای فرزندانشان چقدر مفید است. به تدریج روابط من با ایرانیان محدود به چند نفر شد که طی سالهای طولانی میشناختم، به ویژه پس از اینکه به جمع مجردین پیوستم شکل روابطم نیز تغییر کرد و بیشتر با دوستان مجرد رفت و آمد میکردم. جذب شدن در بازار کار و تلاش برای ساختن زیربنای اقتصادی زندگی، نیازی را که قبلا برای بودن با ایرانیان احساس میکردم به حد اقل رساند. دیگر همه  ایرانیان برای من یک جمع همگون نبودند بلکه به افرادی تحول پیدا کرده بودند که هر یک برای خوشبختی و رفاه خود، راه حل مناسب خود را در این جامعه بر گزیده بود. ایرانی بودن دیگر وجه مشترک همه ما نبود بلکه پیشینه مشترک ما بود. اگر در کمپ پناهندگی اکثریت پناه جویان مخالف شرایط سیاسی حاکم بودن، با گذشت زمان اکثر کسانی که میشناختم چاره ای جزء این نمی دیدند، مگر دست کشیدن از پرداختن به مسائل اجتماعی و زندگی در جامعه امن اروپا و گذراندن تعطیلات در آغوش مام میهن. با گذشت زمان و شکل گیری یک هویت جدید به عنوان شهروند در کشوری که زادگاه من نیست، نیاز به بودن با ایرانیان کم کم رنگ باخت و از شکل کمی، به معنی بودن با ایرانیان در جشنها و مراسم خاص، به شکلی کیفی در شکل بودن با تعداد محدودی که وجوه مشترکمان، ما را به یکدیگر نزدیک میکرد تغییر شکل داد. برای من همواره این پرسش پیش آمده است که چرا و چگونه نیاز بودن با هم وطنهایم کم کم فروکش کرد و به تدریج حتی به شکلی دوری جستن از ایرانیان تبدیل شد؟
اصولا چگونه ممکن است که در دیار غربت، نیاز با بودن کسانی که همزبان و هم فرهنگ من هستند به نیازی ثانوی تبدیل شود و شرط زبان و فرهنگ عامل تعیین کننده نباشد، بلکه وجوه مشترک در نوع نگاه به زندگی و علایق مشترک حرف آخر را در انتخاب دوستان همزبان بزند؟ چگونه است که من امروز بر خلاف سالهای اول مهاجرت در برقراری رابطه دوستی با ایرانیان گزینشی عمل میکنم و تنها زمانی که احساس کنم با فرد مذکور حرفی برای گفتن دارم و بودن با او اتلاف وقت نخواهد بود، با گامهای حساب شده تلاش میکنم به دوستی با او عمق ببخشم؟ بدون شک یکی از عوامل تعیین کننده این تغییر جذب شدن در جامعه جدید و این احساس که دیگر نه یک بیگانه بلکه عضوی پذیرفته شده در این جامعه هستی و به ویژه ورود به بازار کار این احساس را به انسان میدهد که فردی مفید برای جامعه است که با کار خود امرار معاش میکند و سر بار جامعه نیست. آنچه که در این سالهای مهاجرت تجربه کرده ام دوری گزیدن ایرانیان از یکدیگر و تلاش برای یافتن گوشه امنی در جامعه جدید بوده است. کم نیستند کسانی که در سالهای نخستین مهاجرت بر مبنای همشهری بودن روابط صمیمانه ای داشتند و هویتشان را با شهرشان گره زده بودند و یا فعالین سیاسی که با سیاست حزبی خود در جمع شناخته میشدند و یا کسانی که بر مبنای قومیت مشترک، خود را در جمع ایرانیان معرفی میکردند. در کل شکلی از همگرائی و بودن با هم در همه جا به چشم میخورد. جشن نوروز و شرکت در آن به عنوان ایرانی به وظیفه ای مقدس تبدیل شده بود و هر کس تلاش میکرد تا به عنوان ایرانی درآن روز در کنار دیگر ایرانیان باشد. امروز دیگر با گذشت تقریبا سه دهه،همگرائی به واگرائی تبدیل شده است و هر کس به عنوان خودش، به عنوان فرد به دنبال ساختن شرایطی است که او را خوشبخت کند و دوستانش و روابطش را با این هدف شکل میدهد که به هدف خود یعنی خوشبختی مورد نظر خود دست یابد. در این شرایط دیگر همشهری بودن و یا هم مسلک بودن معیار انتخاب نیست، بلکه آنچه که مهم است منافع شخصی من است. ممکن است بگوئید که این که عیبی ندارد، همه افراد به دنبال منافع شخصی خود هستند، در اروپا هم هر کس به منافع شخصی خود فکر میکند. فردیت پدیده ای است اروپائی و فرد گرائی نیز امری است اروپائی و غربی ولی تفاوت فرد گرائی ایرانیان در نگاه آنان به دیگری است. فرد اروپائی خود را مسئول زندگی خود میداند و تلاش میکند تا از امکانات جامعه برای رشد و بهبود زندگی مادی و معنوی خود بهره بگیرد و همزمان این حق را برای دیگر افراد نیز به رسمیت میشناسد، او از پیشرفت دیگری ناراحت نمیشود و پیشرفت دیگری را مانعی برای خود نمیبیند، بلکه سعی میکند تا از تجربه دیگران نیز برای بهتر شدن زندگی خود و جامعه اش استفاده کند و تجربه خود را نیز در اختیار دیگران قرار دهد تا دیگران از آن استفاده کنند. در چنین فرهنگی، فرد، پیشرفت دیگری را یک امکان مینگرد برای باز شدن راه پیشرفت خود و دیگران نه مانعی برای آنها، با این دیدگاه است که در کار دیگری کار شکنی نمیکند و سعی نمیکند دیگری را از میدان بیرون کند، بلکه سعی میکند تا دانش و مهارت های خود را افزایش دهد تا بتواند بهتر رقابت کند. فرد گرائی ایرانی درست در نقطه مقابل این دیدگاه عمل میکند، ما از پیشرفت دیگری خوشحال نمیشویم و اگر در ظاهر به خاطر حفظ ادب اظهار خوشحالی میکنیم، در پشت سر با لجن مال کردن شخص حسادت خود را بروز میدهیم. برای ما پیشرفت دیگری در واقع مانعی است برای پیشرفت "من"، مانعی که یا باید از میان برداشته شود و یا به شکلی از آن سوء استفاده شود. نکته کلیدی در این دیدگاه این است که، "دیگری"، چه ارزشی برای من دارد. دیگری تنها وسیله ای است برای اینکه من به هدفم برسم، دیگری نردبانی است که باید از آن بالا رفت و وقتی به مقصودت رسیدی با یک پشت پا آنرا سرنگون کنی. من خود را در برابر دیگری مسئول نمیدانم و لزومی نمیبینم که قواعد خاصی را در بازی دنبال کنم، منافع من اخلاقیات مرا تعریف میکند. هر چه که به نفع من باشد اخلاقی است. اگر دیگری گول میخورد مشکل خود اوست و این ربطی به شیادی من ندارد. پرسش این است: ایا این دیدگاه در ایرانیان پدیده جدیدی است؟ پاسخ این است که، نه، این دیدگاه برای ما ایرانیان پدیده جدیدی نیست، اما در شرایط سیاسی حاکم و تحولات اجتماعی در سه دهه گذشته، آنچه که در ما پنهان بوده است امروز عیان شده است. من به خاطر مناسبات کاری با ملیتهای مختلفی در ارتباط بوده ام، انچه که در ذهنیت ایرانی هیچ وقت شکل نگرفته است، بنیادی شدن اندیشه ملت است. ناسیونالیسم رضا شاهی تنها با تغییر روبنائی خواست از ساکنین این سرزمین پهناور که از ملیتهای مختلفی تشکیل شده است یک ملت بوجود بیاورد که موفق نشد. پسرش با برگزاری جشنهای شاهنشاهی و احترام به ائمه اطهار و مذهب شیعه سعی کرد ملتی بزرگ و شیعه بسازد وعرقِ ملی را در رگهای مردم تزریق کند که موفق نشد و مذهبی که به آن دل بسته بود بر علیه خود او قیام کرد. در این میان هرگز مردم ما احساس نکردند که صاحب اختیار کشور خود هستند و امکان بیان آزاد نظرات خود را نداشتند. برای شکل گیری ملت تنها زبان مشترک و مذهب مشترک و محدوده جغرافیائی، کافی نیست، انچه که یک ملت را بنا میکند همدلی مردم است برای ساختن خانه مشترک. کشور برای یک ملت باید همچون خانه مشترک همه باشد و مردم خود را صاحبخانه بدانند، تنها در این شرایط است که تک تک افراد ساکن در این خانه برای آبادی کشور و رفاه مردم آن تلاش خواهند کرد.خانه ای که در آن هر کس دیگری را غمخوار خود میداند و خود را در برابر دیگری مسئول حس میکند. در ایران هرگز این حس همدلی و هم وطن بودن در مردم بوجود نیامده است و شاید به همین دلیل است که ما در خارج از ایران ترجیح میدهیم از یکدیگر دوری جوئیم مگر اینکه حس کنیم که میتوانیم با طرح دوستی کلاهی از این نمد برای خود دست و پا کنیم. بعضی وقتها فکر میکنم که ما 70 میلیون انسان هستیم که به طور اتفاقی در یک منطقه جغرافیائی زندگی میکنیم بدون اینکه از حال یکدیگر خبر داشته باشیم و یا علاقه ای داشته باشیم که از حال یکدیگر با خبر شویم. از بخت بد در سرزمینی زاده شده ایم که بر روی گنج خوابیده است، گنجی که میتوانست مایه بهروزی و سر بلندی همگان باشد، ولی تبدیل به زهر کشنده ای شد که همبستگی را در میان ما بوجود نیاورد و ما را برای تصاحب این گنج و بهره مند شدن از آن به نفع خودمان، به جان یکدیگر انداخت. من زمانی میتوانم دیگری را هم میهن خود بدانم که بین ما همبستگی دو جانبه ای وجود داشته باشد. زمانی که نه تنها چنین همبستگی وجود ندارد بلکه هر کس به فکر این است که دیگری را وسیله ای برای سودجوئی خود قرار دهد، دوری جستن از دیگران امری طبیعی میشود و انسان ترجیح میدهد با کسانی فارغ از ملیت، زبان، رنگ و مذهب طرح دوستی بریزد که با آنها احساس همدلی کند. آنچه که مرا در فرودگاه از رفتن به سوی هموطنم منع کرد همین، نبودِ احساسِ درد مشترک بود. به ویژه اینکه آخرین باری که به دوستی قدیمی اعتماد کردم، شبانه زندگی مرا مورد دستبرد قرار داد. تلخی همین تجربه بود که پاهای مرا سست کرد و ترجیح دادم در این گوشه دنیا که یافتن همزبان میتواند غنیمتی بزرگ باشد، از ترس اینکه این خیر، شری برساند پا پس کشیدم و به خلوت خودم فرو رفتم. شاید درد آور باشد که تجربه های تلخ ما را این چنین از یکدیگر جدا میکند ولی شاید هم برای در امان ماندن از گزند دیگران لازم باشد.  


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر