۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

یک ماه گذشت


امروز یک ماه از ورود من به شهر ایلولیسات (Ilulissat)در گرینلند میگذرد. حس غریبی است، انگار به آخر دنیا آمده ای، ته خط، جائی که دیگه نمیشه بالا تر رفت. در عین حال در عجبی که چگونه انسان در این شرایط توانسته با جدال با طبیعتی بی رحم و خشن به بقای خود ادامه دهد؟ هنوز زود است که ادعا کنم که  رابطه با مردم و فرهنگ اینجا صاحب نظرم، ولی من زمانی وارد شدم که فصل یخبندان نیز به تدریج شروع شد و امشب که این متن را مینویسم هوا منهای 18 درجه سانتی گراد است. هر روز که از خانه به سمت کار میروم، همانند جنگجویان در زمان رنسانس که برای جنگ زره به تن میکردند، من هم باید برای جنگ با سرما چند لایه لباس بپوشم که در نهایت چیزی شبیه زره پوشان میشوم ولی نه با فلز که با لباسهائی که مرا در برابر سرما حفاظت میکنند. نفس کشیدن در هوا لذتی دوگانه دارد، از طرفی هوا آنقدر پاک است که حس میکنی اکسیژن خالص را در ریه ها فرو میدهی، و از طرفی آنقدر سرد است که ناچاری بینی را بپوشانی که مسیر هوا به سمت ریه ها گرم شود. با اینکه این شهر سومین شهر بزرگ گرینلند است، جمعیتش تنها حدود 5000 نفر است، همه مردم به شکلی همدیگر را میشناسند. در اینجا همه چیز برای من جدید است و به همین دلیل همواره در حال تجربه و نظاره هستم. چه در رابطه با محیط زندگی، خرید در مغازه، و امور روز مره و چه در رابطه با کار و مراجعین. این مساله این مزیت را دارد که انسان ناچار است مرتب هوشیار باشد، تجزیه تحلیل کند همه چیز را با جزئیات زیر نظر بگیرد تا بتواند در محیط ادغام شود. این حس بسیار خوبی است چرا که حس میکنی در زندگی روزانه دچار روز مرگی نیستی، حس میکنی زنده هستی و هنوز سلول های عصبی ات کار میکنند. طبیعت آنچنان خشن است که همیشه نسبت به آن احساس حقارت میکنی. قبل از اینکه به اینجا بیایم رئیس کارم در محل سابق که چندین سال در گرینلند زندگی کرده است گفت:" هیچوقت با طبیعت مبارزه نکن، ولی همراه طبیعت مبارزه کن. اگر این کار را نکنی همیشه تو بازنده خواهی بود" این حرف را فقط وقتی در اینجا هستی درک میکنی. طبیعت با تمام زیبائیش در اینجا از خشونتی ویژه بهره مند است، و آن اینکه قدرتش بسیار بیش از من است. میتوانی به حرکت بی وقفه کوه های یخی که هر روز از برابرت میگذرند خیره شوی ولی جرات حرکت به سمت آنها را نداری. گرینلند یکی از بالا ترین امار های خودکشی را دارد، بدون شک در این رابطه تحقیقات زیادی شده است که باید به تدریج بخوانم، ولی وقتی در برابر عظمت طبیعت می ایستی، احساس کوچک بودن و ضعیف بودن آنقدر در انسان قوی میشود که تنها چاره را در مخفی شدن در درون خود می یابد. همین رو در رو شدن هر روزه با طبیعت، شما را وادار میکند که بدون وقفه در حال نگاه به درون خودتان نیز باشید. از اینکه این اتنخاب را کردم پشیمان نیستم. 


۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

روایت های اسکیمو ها


دو واژه بیان گر دو شکل مختلف روایت[1] به زبان اسکیمو ها است. یکی از آنها "اوکا لویاروت"[2] که روایتی سرگرم کننده، روایت تجربه شخصی و یا شنیده از کسی که احتمالا خود در ماجرا شرکت کرده است. واژه دیگر "اوکالوکتیاک"[3] که به معنی داستان تمام شده است که نیاز به بازگوئی مجدد و تحویل دادن آن توسط والدین دارد.در اینجا روایت ها و افسانه های اوکالوکتیاک مد نظر ماست. از درون این روایات ما دریچه ای باز میکنیم به دنیای اسکیموها که هم چنان تا زمان ما به زندگی ادامه داده اند. بسیاری از این روایت ها هزار ساله هستند و ساکنین قطب شمال، دهان به دهان از آلاسکا تا شرق گرینلند آنها رانسل اندر نسل منقل کرده اند. بسیاری از مردم بر این تصور هستند که اسکیمو ها قبل از ما، زندگی بدون رنج و نگرانی را سپری میکردند.آنها همیشه خندان بودند، شیفته جشن و شادی بودند و در شرایط یکدست و همآهنگ در کنار یکدیگر که تقریبا شبیه مدینه فاضله کمونیستی بود زندگی میکردند. این تصور تا حدی درست است. اسکیمو ها شیفته جشن و شادی بودند و نظم جامعه به گونه ای بود که همه به شکل عادلانه ای از موهبتهای مادی که در وحله اول گوشت بود بهره مند میشدند. اما اسکیمو ها همزمان اسیرطبیعت بیرحم بودند،تنهائی عظیم،سرمای دهشتناک،طوفانهای گردبادی،گرسنگی و فقر.از طرفی ارواح، هم خوب و هم بد، آنها را احاطه کرده بودند و انها مدام باید حواسشان به آنها بود. زندگی در  نواحی قطبی میتواند بسیار دشوار باشد. به همین دلیل برای حفاظت از خود به طلسم و دعا رجوع میکردند، دعا هائی که نثار ارواح مردگان میشد. اگر اینها اثر نمی کرد به نزد واسطه[4] میرفتند. واسطه یکی از مردان طایفه بود که با تحمل گرسنگی، رنج و تنهائی توانائی های خاصی را در خود پرورش داده بود. او میتوانست روح خود را از جسمش جدا کند وبرای پرسش  به ملاقات ارواح خبیثی که باعث رنج انسان شده بودند برود. همیشه واسطه ها نمیتوانستند مشکل را به تنهائی حل کنند که در آن صورت از دستیار خود کمک میطلبید.دستیارها در تعداد متنوع وجود داشتند،که بعضی از آنها در این روایتها و افسانه ها معرفی میشوند. سرپرست واسطه ها "تورنارسوک"[5]نام دارد که به معنی روح کوچک مهربان است. برای بر قراری تماس با تورنارسوک دشواری های بسیاری وجود داشت، چرا که برای اینکار لازم بود که واسطه برای مدت زیادی تنها در کوه زندگی کند،و بدون اینکه دچار وحشت شود طاقت بیاورد. اکثر ما وقتی در باره ارواح خوب و ارواح خبیث، اجنه،دیوها، موجودات غیر طبیعی و چیز هائی شبیه به آنها  میشنویم، لبخند میزنیم. ما رابطه ای با تاریکی آزار دهنده زمستانی، دنیای غیر واقعی کوه ها درروشنائی نور ماه و پوشش مواج نور قطبی در بطن سیاه آسمان نداریم.ما مدت زیادی است که از طبیعت دور شده ایم و در این مسیر جدائی از طبیعت بسیاری از حس هائی را که اسکیمو ها حفظ کرده اند، از دست داده ایم. تنها زمانی که شخصا با نیروهای فرا طبیعی روبرو میشویم لبخندمان خشک میشود. من شخصا چنین تجربه ای را سالهای اولیه دهه پنجاه تجربه کردم، وقتی که همسفر من که از ناحیه شرق گرینلند بود،دقیقا میدانست 900 کیلومتر آن طرف در جنوب منطقه ای که ما بودیم چه اتفاقی رخ میدهد. بدون شک من این مساله را غیر ممکن میدانستم چون ما هیچ گونه امکان بر قراری ارتباط با دنیای اطرافمان نداشتیم. با این وجود او بر این باور پا فشاری کرد که او خیلی واضح حس کرد که مردی در "آنگماگسالیک"[6] به کوه رفته تا در آنجا منتظر مرگ بنشیند.با این کار او از قوانین سرپیچی کرده و به یک روح، یک "کیوی توق"[i] تبدیل شده است، چیزی که برای انسانها خطر ناک است. او نام آن فرد و زمانی را که به کوه رفته بود برای من گفت، خبری که دو هفته بعد از طریق فرستنده موج کوتاه تائید شد. آن مرد در آنگماگسالیک به کوهستان رفته بود که خودش را بکشد. بعد از این ماجرا بود که من دیگر به انسانهائی که چیزهائی را حس میکردند که من حس نمیکردم شک نکردم. تصوری که اسکیمو ها از دنیا دارند این است که طبیعت روح دارد. در شرق گرینلند بر این باورند که انسان چند روح دارد، یکی در حنجره و دیگری کشاله ران. هر دو به اندازه یک بچه گنجشک. روح و جسم جدائی ناپذیرند تا زمانی که زنده هستیم. تنها زمانی که روح جسم را ترک میکند، نامیرا میشود. اسکیموها به حلول روح معتقدند.   

در بسیاری از قصه ها در باره روح هائی میشنویم که در وجود یک جانور حلول کرده

 اند و پس از آن به جسم جانوران دیگر وارد شده اند تا سرانجام به جسم انسان بازگشته

 اند با کوله باری از تجربه هائی که آموخته اند. ترس از مرگ و یا امپراطوری مردگان

 وجود نداشت.تنها دو امکان وجود داشت، یا به دنیاهای واقع در قعر جهان میرویم یا به

 آسمان. مرگ مثل خزیدن در زیر یک فرش پوستی بزرگ بود، که وقتی به سمت دیگر

 می رسیدی، زندگیِ دیگری بود که تقریبا شبیه همین زندگی که قبلا داشته ای است. خیلی ازقصه ها خیلی دراماتیک هستند و انسانها در این قصه ها مخوف و بی رحم

 هستند. ولی زندگی در مناطق قطبی دراماتیک هست، جائی که طبیعتی که بر روی

 انسانها اثر میگذارد مخوف و بی رحم است. زیاد عجیب نیست که نا مشهود ترین وجوه

 این طبیعت بر روی ساکنینش اثر بگذارد. تخیلات آنها را با موجوداتی وحشتناک پر کند

 که شکلی واقعی به خود میگیرند و شاید لازم باشد که هر روز به جنگ آنها رفت تا به

 بقا ادامه داد. یک گرینلندی از ناحیه شرق گرینلند به "کنود راسموسن"[7] گفت: "من

 هیچ چیز نمیدانم، اما زندگی بدون وقفه مرا با  نیروهائی رو در رو میکند که از من

 نیرومند ترند! قوم ما این تجربه را دارد که زندگی کردن دشوار است،و سرنوشت زنان

 و مردان قابل برگشت نیست. به همین دلیل ما به نیروهای پلید ایمان داریم. لزومی ندارد

 که حواسمان به نیروهای خوب باشد، آنها ذاتا خوبند و نیازی به پرستش ندارند.اما در

 رابطه با نیروهای پلید، بر عکس، در تاریکی در کمین ما نشسته اند ، از راه طوفان و

 هوای بد ما را تهدید میکنند، در مه سنگین به درون ما میخزند، اینها را باید از سر راه

 دور کنیم. انسان توانائی زیادی ندارد، و ما نمیدانیم که آنچه که باور داریم درست است یا

 نه. تنها چیزی که مطمئن هستیم میدانیم، این است که آنچه که باید اتفاق بیفتد اتفاق خواهد

 افتاد.
   
 این مقاله ترجمه ای است از مقدمه یورن ری ال بر کتاب حماسه ها و روایات  از گرینلند
Indledning af Jørn Riel Myter og Sagn fra Grønland



[1] Sagn در زبان دانمارکی معنی روایت میدهد ولی قصه هم میتواند مترادف مناسبی باشد که با توجه به متن از هر دو مترادف استفاده شده است
[2] Oqalualarut
[3] Oqalugtuaq
[4] Åndemaeren فردی با توانائی برقراری ارتباط با دنیای ارواح
[5] Tornarssuk
[6] Angmagssalik
[7] Knud Rasmussen





[i] qivitoq

۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

خدا حافظ هم وطن



 اواسط ماه نوامبر که خورشید ساعت 2 غروب میکند، حدود ساعت چهار بعد از ظهردر یک فرودگاه محلی در شهر کوچکی در گرینلند منتظر هواپیما بودم که به شهر خودم باز گردم.هوای بیرون منهای 10 درجه است و تک و توک مسافران آمده اند تا با یک هواپیمای دو موتوره همسفر شویم.از پنجره به باند فرودگاه خیره شده ام که در سرمای قطبی و نور چراغهای باند آماده پذیرش هواپیمائی است که از شهر مجاور در راه است. در این سوی دنیا که به نحوی می توان گفت یکی از دور افتاده ترین نقاط دنیاست مردی به همراه دوستش وارد شد که در نگاه اول او را شناختم، عکس او را در روزنامه محلی دیده بودم، او یک ایرانی ساکن گرینلند است و چهره شناخنه شده ای در این شهر کوچک است. برای یک لحظه حرکت کردم که به سویش بروم و اظهار آشنائی بدهم، ولی یکمرتبه نیروی دیگری مرا از این حرکت باز داشت. در سی سال گذشته که در مهاجرت زندگی کرده ام رابطه من با ایرانیان مرتب دچار تغییر شده است. در مدتی که در کمپ پناهندگی بودم، همه ایرانی ها را هم وطن خودم به حساب می آوردم و بر این باور بودم که همگی درد مشترکی داریم. تلاش میکردم که با همه رابطه خوبی داشته باشم و تا آنجا که میتوانم به دیگران کمک کنم، ولی همیشه در چنین محیطی حسن نیت آدمی را به هزار رنگ توصیف میکنند و هر کسی از ظن خود اَنگی به آدم میزند. در سالهای نخست زندگی در دانمارک از آنجا که متاهل بودم ترجیحا با متاهلین ایرانی رفت و آمد داشتم و تلاش کردم دوستانم را از میان طیف وسیعی از ایرانیان انتخاب کنم و با فعالیت در انجمن های مختلف سعی کردم فرهنگ دموکراتیک را در میان ایرانیان رشد دهم. با ورود به دانشگاه و نقل مکان به شهری دیگر،وقت کمتری برای فعالیتهای اجتماعی داشتم و به تدریج ارتباطم با ایرانی ها کمتر از گذشته شد و محدود شد به دوستانی که اشتراک سلیقه داشتیم. به تدریج ایرانیانی که هم زمان با هم به این کشور آمده بودیم هر یک به شکلی جذب این جامعه شدند، بعضی ها با ادامه تحصیل وارد بازار کار شدند، دیگران با شغل آزاد و بعضی ها هم چنان در سیستم کمک های اجتماعی باقی ماندند. روابط، دیگر مثل سالهای اول نبود، تعداد زیادی از زوجها از یکدیگر جدا شدند، عده ای دلتنگ وطن شدند و راه مسافرت به میهن را در پیش گرفتند و در بازگشت در خاصیت بازدید از مرز پر گهر سخنرانی کردند و اینکه مسافرت به میهن برای فرزندانشان چقدر مفید است. به تدریج روابط من با ایرانیان محدود به چند نفر شد که طی سالهای طولانی میشناختم، به ویژه پس از اینکه به جمع مجردین پیوستم شکل روابطم نیز تغییر کرد و بیشتر با دوستان مجرد رفت و آمد میکردم. جذب شدن در بازار کار و تلاش برای ساختن زیربنای اقتصادی زندگی، نیازی را که قبلا برای بودن با ایرانیان احساس میکردم به حد اقل رساند. دیگر همه  ایرانیان برای من یک جمع همگون نبودند بلکه به افرادی تحول پیدا کرده بودند که هر یک برای خوشبختی و رفاه خود، راه حل مناسب خود را در این جامعه بر گزیده بود. ایرانی بودن دیگر وجه مشترک همه ما نبود بلکه پیشینه مشترک ما بود. اگر در کمپ پناهندگی اکثریت پناه جویان مخالف شرایط سیاسی حاکم بودن، با گذشت زمان اکثر کسانی که میشناختم چاره ای جزء این نمی دیدند، مگر دست کشیدن از پرداختن به مسائل اجتماعی و زندگی در جامعه امن اروپا و گذراندن تعطیلات در آغوش مام میهن. با گذشت زمان و شکل گیری یک هویت جدید به عنوان شهروند در کشوری که زادگاه من نیست، نیاز به بودن با ایرانیان کم کم رنگ باخت و از شکل کمی، به معنی بودن با ایرانیان در جشنها و مراسم خاص، به شکلی کیفی در شکل بودن با تعداد محدودی که وجوه مشترکمان، ما را به یکدیگر نزدیک میکرد تغییر شکل داد. برای من همواره این پرسش پیش آمده است که چرا و چگونه نیاز بودن با هم وطنهایم کم کم فروکش کرد و به تدریج حتی به شکلی دوری جستن از ایرانیان تبدیل شد؟
اصولا چگونه ممکن است که در دیار غربت، نیاز با بودن کسانی که همزبان و هم فرهنگ من هستند به نیازی ثانوی تبدیل شود و شرط زبان و فرهنگ عامل تعیین کننده نباشد، بلکه وجوه مشترک در نوع نگاه به زندگی و علایق مشترک حرف آخر را در انتخاب دوستان همزبان بزند؟ چگونه است که من امروز بر خلاف سالهای اول مهاجرت در برقراری رابطه دوستی با ایرانیان گزینشی عمل میکنم و تنها زمانی که احساس کنم با فرد مذکور حرفی برای گفتن دارم و بودن با او اتلاف وقت نخواهد بود، با گامهای حساب شده تلاش میکنم به دوستی با او عمق ببخشم؟ بدون شک یکی از عوامل تعیین کننده این تغییر جذب شدن در جامعه جدید و این احساس که دیگر نه یک بیگانه بلکه عضوی پذیرفته شده در این جامعه هستی و به ویژه ورود به بازار کار این احساس را به انسان میدهد که فردی مفید برای جامعه است که با کار خود امرار معاش میکند و سر بار جامعه نیست. آنچه که در این سالهای مهاجرت تجربه کرده ام دوری گزیدن ایرانیان از یکدیگر و تلاش برای یافتن گوشه امنی در جامعه جدید بوده است. کم نیستند کسانی که در سالهای نخستین مهاجرت بر مبنای همشهری بودن روابط صمیمانه ای داشتند و هویتشان را با شهرشان گره زده بودند و یا فعالین سیاسی که با سیاست حزبی خود در جمع شناخته میشدند و یا کسانی که بر مبنای قومیت مشترک، خود را در جمع ایرانیان معرفی میکردند. در کل شکلی از همگرائی و بودن با هم در همه جا به چشم میخورد. جشن نوروز و شرکت در آن به عنوان ایرانی به وظیفه ای مقدس تبدیل شده بود و هر کس تلاش میکرد تا به عنوان ایرانی درآن روز در کنار دیگر ایرانیان باشد. امروز دیگر با گذشت تقریبا سه دهه،همگرائی به واگرائی تبدیل شده است و هر کس به عنوان خودش، به عنوان فرد به دنبال ساختن شرایطی است که او را خوشبخت کند و دوستانش و روابطش را با این هدف شکل میدهد که به هدف خود یعنی خوشبختی مورد نظر خود دست یابد. در این شرایط دیگر همشهری بودن و یا هم مسلک بودن معیار انتخاب نیست، بلکه آنچه که مهم است منافع شخصی من است. ممکن است بگوئید که این که عیبی ندارد، همه افراد به دنبال منافع شخصی خود هستند، در اروپا هم هر کس به منافع شخصی خود فکر میکند. فردیت پدیده ای است اروپائی و فرد گرائی نیز امری است اروپائی و غربی ولی تفاوت فرد گرائی ایرانیان در نگاه آنان به دیگری است. فرد اروپائی خود را مسئول زندگی خود میداند و تلاش میکند تا از امکانات جامعه برای رشد و بهبود زندگی مادی و معنوی خود بهره بگیرد و همزمان این حق را برای دیگر افراد نیز به رسمیت میشناسد، او از پیشرفت دیگری ناراحت نمیشود و پیشرفت دیگری را مانعی برای خود نمیبیند، بلکه سعی میکند تا از تجربه دیگران نیز برای بهتر شدن زندگی خود و جامعه اش استفاده کند و تجربه خود را نیز در اختیار دیگران قرار دهد تا دیگران از آن استفاده کنند. در چنین فرهنگی، فرد، پیشرفت دیگری را یک امکان مینگرد برای باز شدن راه پیشرفت خود و دیگران نه مانعی برای آنها، با این دیدگاه است که در کار دیگری کار شکنی نمیکند و سعی نمیکند دیگری را از میدان بیرون کند، بلکه سعی میکند تا دانش و مهارت های خود را افزایش دهد تا بتواند بهتر رقابت کند. فرد گرائی ایرانی درست در نقطه مقابل این دیدگاه عمل میکند، ما از پیشرفت دیگری خوشحال نمیشویم و اگر در ظاهر به خاطر حفظ ادب اظهار خوشحالی میکنیم، در پشت سر با لجن مال کردن شخص حسادت خود را بروز میدهیم. برای ما پیشرفت دیگری در واقع مانعی است برای پیشرفت "من"، مانعی که یا باید از میان برداشته شود و یا به شکلی از آن سوء استفاده شود. نکته کلیدی در این دیدگاه این است که، "دیگری"، چه ارزشی برای من دارد. دیگری تنها وسیله ای است برای اینکه من به هدفم برسم، دیگری نردبانی است که باید از آن بالا رفت و وقتی به مقصودت رسیدی با یک پشت پا آنرا سرنگون کنی. من خود را در برابر دیگری مسئول نمیدانم و لزومی نمیبینم که قواعد خاصی را در بازی دنبال کنم، منافع من اخلاقیات مرا تعریف میکند. هر چه که به نفع من باشد اخلاقی است. اگر دیگری گول میخورد مشکل خود اوست و این ربطی به شیادی من ندارد. پرسش این است: ایا این دیدگاه در ایرانیان پدیده جدیدی است؟ پاسخ این است که، نه، این دیدگاه برای ما ایرانیان پدیده جدیدی نیست، اما در شرایط سیاسی حاکم و تحولات اجتماعی در سه دهه گذشته، آنچه که در ما پنهان بوده است امروز عیان شده است. من به خاطر مناسبات کاری با ملیتهای مختلفی در ارتباط بوده ام، انچه که در ذهنیت ایرانی هیچ وقت شکل نگرفته است، بنیادی شدن اندیشه ملت است. ناسیونالیسم رضا شاهی تنها با تغییر روبنائی خواست از ساکنین این سرزمین پهناور که از ملیتهای مختلفی تشکیل شده است یک ملت بوجود بیاورد که موفق نشد. پسرش با برگزاری جشنهای شاهنشاهی و احترام به ائمه اطهار و مذهب شیعه سعی کرد ملتی بزرگ و شیعه بسازد وعرقِ ملی را در رگهای مردم تزریق کند که موفق نشد و مذهبی که به آن دل بسته بود بر علیه خود او قیام کرد. در این میان هرگز مردم ما احساس نکردند که صاحب اختیار کشور خود هستند و امکان بیان آزاد نظرات خود را نداشتند. برای شکل گیری ملت تنها زبان مشترک و مذهب مشترک و محدوده جغرافیائی، کافی نیست، انچه که یک ملت را بنا میکند همدلی مردم است برای ساختن خانه مشترک. کشور برای یک ملت باید همچون خانه مشترک همه باشد و مردم خود را صاحبخانه بدانند، تنها در این شرایط است که تک تک افراد ساکن در این خانه برای آبادی کشور و رفاه مردم آن تلاش خواهند کرد.خانه ای که در آن هر کس دیگری را غمخوار خود میداند و خود را در برابر دیگری مسئول حس میکند. در ایران هرگز این حس همدلی و هم وطن بودن در مردم بوجود نیامده است و شاید به همین دلیل است که ما در خارج از ایران ترجیح میدهیم از یکدیگر دوری جوئیم مگر اینکه حس کنیم که میتوانیم با طرح دوستی کلاهی از این نمد برای خود دست و پا کنیم. بعضی وقتها فکر میکنم که ما 70 میلیون انسان هستیم که به طور اتفاقی در یک منطقه جغرافیائی زندگی میکنیم بدون اینکه از حال یکدیگر خبر داشته باشیم و یا علاقه ای داشته باشیم که از حال یکدیگر با خبر شویم. از بخت بد در سرزمینی زاده شده ایم که بر روی گنج خوابیده است، گنجی که میتوانست مایه بهروزی و سر بلندی همگان باشد، ولی تبدیل به زهر کشنده ای شد که همبستگی را در میان ما بوجود نیاورد و ما را برای تصاحب این گنج و بهره مند شدن از آن به نفع خودمان، به جان یکدیگر انداخت. من زمانی میتوانم دیگری را هم میهن خود بدانم که بین ما همبستگی دو جانبه ای وجود داشته باشد. زمانی که نه تنها چنین همبستگی وجود ندارد بلکه هر کس به فکر این است که دیگری را وسیله ای برای سودجوئی خود قرار دهد، دوری جستن از دیگران امری طبیعی میشود و انسان ترجیح میدهد با کسانی فارغ از ملیت، زبان، رنگ و مذهب طرح دوستی بریزد که با آنها احساس همدلی کند. آنچه که مرا در فرودگاه از رفتن به سوی هموطنم منع کرد همین، نبودِ احساسِ درد مشترک بود. به ویژه اینکه آخرین باری که به دوستی قدیمی اعتماد کردم، شبانه زندگی مرا مورد دستبرد قرار داد. تلخی همین تجربه بود که پاهای مرا سست کرد و ترجیح دادم در این گوشه دنیا که یافتن همزبان میتواند غنیمتی بزرگ باشد، از ترس اینکه این خیر، شری برساند پا پس کشیدم و به خلوت خودم فرو رفتم. شاید درد آور باشد که تجربه های تلخ ما را این چنین از یکدیگر جدا میکند ولی شاید هم برای در امان ماندن از گزند دیگران لازم باشد.  


۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

Aasiaat

آسیئات شهر دبیرستان              Aasiaat



از 14 تا 18 نوامبر 2015 همراه با رئیس بخش عازم شهر آسیئات شدم، شهری که مرکز دبیرستان در این منطقه است. برای سرزمینی به وسعت گرینلند، جمعیت کم و پراکندگی جمعیت داشتن دبیرستان با کادر آموزشی لازم دشواری های خاص خود را دارد. به همین دلیل در سراسر گرینلند تنها چند دبیرستان وجود دارد که هر یک منطقه بزرگی را پوشش میدهند. محصلینی که برای گرفتن دیپلم در دبیرستان پذیرفته میشوند در خوابگاه دبیرستان اسکان داده میشوند و در این خوابگاه ها مربی های تربیتی برای راهنمائی آنها حضور دارند. آسیئات شهری است با سه هزار نفر جمعیت که نقش مهمی در پخش بار کشتی ها به دیگر نقاط گرینلند به عهده دارد. در این جند روز برای مربیان و مشاوران تحصیلی دوره آموزشی گذاشتیم تا بهتر بتوانند با مشکلاتی که جوانان دارند بر خورد کنند. مشکل حمل و نقل و مسافرت به شهر های دیگر یکی از مشکلات ویژه در این سرزمین است، امکان ساختن جاده در این سرزمین نیست و تمام مسافرتها با هواپیما و یا با کشتی صورت میگیرد که هواپیما نقش اصلی را دارد به همین دلیل مسافرت هزینه بسیار سنگینی برای دولت است. هواپیما های کوچک دو موتوره که ظرفیت حدودا 40 مسافر را دارد وسسله نقلیه بین شهرها است. به همین دلیل هر شهری در گرینلند یک جزیره محصور است که تنها از طریق دریا و یا هوا به شهر های دیگر وصل میشود. در شهر آسیئات دو شب مهمان یکی از همکارانم که در این شهر کار میکند بودم و برای اولین بار گوشت نهنگ خوردم. مزه ویژه ای دارد ولی در اساس تفاوت زیادی با دیگر گوشتهائی که در جاهای دیگر استفاده میشود ندارد. به خاطر نداشتن چربی باید روغن زیادی برای سرخ کردن آن استفاده کرد. از اینکه برای تربیت کادر علمی آینده سرمایه گذاری بسیاری در بخش آموزش و پرورش میکنند واقعا باید به این فکر احترام گذاشت. 



  

۱۳۹۴ آبان ۱۸, دوشنبه

گیس گره خورده و شاخ نهنگ قطبی



یک زن و دو نوه اش، یک دختر و یک پسر، خیلی وقت پیش از دیگران جدا شده بودند. مادر بزرگ و نوه هایش از گرسنگی در حال مرگ بودند، آذوقه شان تمام شده بود و پسر که فرزند بزرگ بود، مادر زاد کور بود. همگی در پناهگاه سنگی خود کز کرده بودند که یک خرس بزرگ به پناهگاه نزدیک شد و جلوی پناه گاه ایستاد به بو کشیدن و سرک کشیدن.مادر بزرگ به پسر کور گفت، تو باید شکار کنی، من تیر و کمان را آماده میکنم و به سمت خرس نشانه میگیرم و تو تیر را رها کن. همین کار را میکند و پسر تیر را رها میکند، صدای کوشخراشی شنیده میشود. " آه ه ه نه، حیف شد ما خرس را نزدیم. تیر به دیوار کنار دریچه خورد. چه حیف شد که نتونستی اون را بکشی.
شکارچی کوچکِ کور میدانست که او دروغ میگوید و در واقع تیر مستقیم به وسط سینه خرس اصابت کرده بود.
"خیلی حیف شد که به هدف نزدی" این جمله را مادر بزرگ چندین بار تکرار کرد و در گوش دختر کوچک یواشکی گفت"ما به برادرت چیزی نمیدیم ااون کوره و لازم نیست چیزی بخوره. بیا کمک کن خرس را از اینجا بکشیم کنار و بخوریم. یادت باشه چیزی به برادرت نمیگی.  گوشت را پختند و مادر بزرگ و دختر با حرص به غذا حمله میبرند.اما دختر کوچولو رختش را از پائین گره زده بود و چانه اش را در یقه فرو کرده بود و هر لقمه ای که میخورد مقداری هم در رختش می انداخت که زیر رختش جمع میشد. مادر بزرگ گفت:" امروز دو لپی میخوری،هر چی هست می بلعی." اره خیلی گرسنه ام، ولی دیگه تمام شد. وقتی به پناهگاه برگشتند دختر تکه های گوشت را به برادرش داد. پسرک کور به خواهرش گفت " من خیلی احساس تشنگی میکنم، مرا به سمت دریاچه ببر که آب بخورم. دختر او را به سمت دریاچه برد، وقتی به دریاچه رسیدند دختر به گریه افتاد. پسر کور از خواهرش خواست که او را تنها بگذارد و به نزد مادر بزرگ برگردد. اما یادش باشد که مسیر را با سنگ علامت بگذارد که او بتواند راه پناهگاه را پیدا کند. دختر اشکهایش جاری شد و کاری را که برادر خواسته بود انجام داد. پسر در کنار دریاچه مینشیند و متوجه میشود که با اینکه خیلی تشنه است و دوست دارد آب بخورد ولی نمیتواند، که یکمرتبه صدای بسیار بلندی مثل صدای سوت زدن بلند میشود. پرنده ای در کنار او مینشیند  " گردن من را محگم بگیر" پسرک کاری را که پرنده دستور میدهد انجام میدهد. پرنده او را با خود به زیر آب میکشد و این کار را سه بار تکرار میکند و هر بار نفس کشیدن برای پسر مشکل تر میشود. در چه  حالی هستی؟ بهترم دارم یک چیزهائی میبینم و با چهارمین بار پسر بینائی خود را به دست می آورد. پرنده گفت "حالا دیگه شفا پیدا کردی، من دوباره به دیدنت میام و برات غذا هم میارم". پسر از روی سنگ نشانه ها به پناهگاه میرسد و وقتی وارد میشود میگوید" جالبه یک پوست خرس کامل روی سنگ چین جلوی پناهگاه هست". مادر بزرگ به دروغ گفت "این پوست را هدیه گرفته ایم". روز های بعد مثل همیشه در پناهگاه روز ها را میگذراندند.

یک روز که در کنار دریا نشسته بودند ، نهنگهای قطبی با جوش و خروش ظاهر شدند. پسر هارپونش را آماده میکند برای شکار،ریسمان هارپون را به پای خواهرش میبندد و طبق سنت او را به سِمَتِ "دم نهنگ" منصوب میکند و این به این معنی است که خواهرش سهم خاصی از شکار را خواهد گرفت. مادر بزرگ گفت: "به پای من هم ببند" و پسر خواست او را انجام داد. یک نهنگ کوچک هدف قرار داد و مادر بزرگ داد زد عجله کن باز هم شکار کن و اینبار پسر یک نهنگ بزرگ ماده را هدف گرفت که خیلی دور در حال حرکت بود. نهنگ بزرگ ریسمان را میکشید و مادر بزرگ تلاش میکرد که خودش را محکم نگه دارد، اما کار آسانی نیست.او محکم به چکمه های دختر میچسبد. نهنگ پر زور است ،چکمه پاره میشود و نهنگ او را با خود به داخل آب میکشد و او را با خود به زیر آب میبرد. چند بار با هم به سطح آب می آیند و مادر بزرگ داد میزند " چاقوی من" چاقوی من" و.. او میخواست که ریسمان را ببرد تا خود را آزاد کند. تا اینکه موهایش مثل یک یک ریسمان در هم بافته میشود و نهنگ او را با خود به قعر دریا میبرد. میگویند او تبدیل به یک نهنگ دریائی شد، یک نهنگ قطبی نرینه و سیاه  با شاخی سیاه و پیچ در پیچ پیشانی.
نهنگ قطبی

هارپون نیزه ویژه اسکیمو ها 

۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

10 روز گذشت


ده روز پیش سوئد را ترک کردم، شغلم را در دانمارک رها کردم و به گرینلند آمدم تا کاری جدید را آغاز کنم. قصد دارم که هر از چند گاهی تجربیات جدیدم را جمع بندی کنم و در این وبلاگ بنویسم، تنها با این انگیزه که بعدا بتوانم بررسی کنم این تغییر در زندگی من چه تاثیری داشته است. با خودم شرط کرده ام که با خودم صادق باشم و آنچه را که مینویسم برای دل خودم بنویسم نه برای جلب نظر دیگران. هر چند این وبلاگ در دسترس همگان قرار دارد ولی در واقع دلنوشته های من است. مدتها بود که زندگیم دچار یک بحران جدی شده بود، پس از اینکه زندگیم در سال 2011 مورد هجوم مشتی شارلاتان و کلاهبردار گرفت و دوستی که به او اعتماد داشتم با سوء استفاده از اعتماد من دست به کلاه برداری زد، اعتمادم به انسانها دوباره فرو ریخت. میگویم دوباره چون اولین بار این تجربه را پس از انقلاب داشتم، زمانی که مشاهده کردم چگونه همسایه، آموزگار، خویشان و... یک شبه نقاب ریا از چهره بر گرفتند و دشنه ها از آستین بیرون کشیدند تا قلب هر آن کس را که گونه دیگری می اندیشید از سینه بیرون بیاورند و همچنان که میطپد با دندان بجوند. با خود گفتم چه شد که آن آموزگار متین و موقر که مرا درس اخلاق میداد اینگونه یک شبه با هفت تیری بر کمر آماده است تا آدم بکشد؟ در چنین شرایطی بود که مهاجرت را تنها راه حل یافتم و ترک دیار کردم. زمانی که پس از سی سال تجربه کردم که چگونه گرگ در لباس گوسفند به خانه ام آمد، دوباره با همان پرسش در گیر شدم، چگونه انسانها میتوانند اینگونه پست و ریا کار باشند. به ویژه که این بار به شعورم تجاوز شد و صداقتم را پخمه بودن تفسیر کردند. این تجربه دوباره خلاء بی اعتمادی به دیگران را ایجاد کرد. احساس شدید تنهائی در محاصره روابطی که برایم کاملا سطحی شده بود، نیاز به یک تغییر را بوجود آورده بود. احساس میکردم باید دوباره خودم را بازیابم تا بتوانم به دیگران اعتماد کنم و در چنین شرایطی بود که تقاضای کار در گرینلند را ارسال کردم و پذیرفته شدم. امید دارم با شروع زندگی در یک جامعه جدید و مردمی که هیچ وجه مشترک فرهنگی و تاریخی با آنان ندارم و تنها وجه مشترک ما انسان بودن است بتوانم اعتماد از دست رفته را بازیابم.


روز نخست که وارد فرود گاه ایلی لوسات شدم، آسترید همکار من در اینجا به همراه آرنا به استقبال من آمده بودند و با یک تاکسی مرا به محل کار جدیدم بردند. بسیار خون گرم و مهربانانه خوش آمد گفتند و همان شب مرا با تاکسی تا محل سکونت موقتم همراهی کردند. من در واقع چهار روز زود تر از زمان شروع کارم به شهر آمدم تا وقت کافی برای آشنائی با شهر داشته باشم. آسترید مرتب با من در تماس بود و روز بعد از طرف محل کارم به همراه آسترید و آرنا به صرف شام در هتل آرکتید دعوت شده بودم. روز دوم نوامبر کارم را شروع کردم، در این محل که مرکز مشاوره دانشجویان است، کار من راهنمائی و کمک به دانشجویانی است که به خاطر مشکلات مختلف امکان دارد نتوانند به تحصیلشان ادامه دهند. کار کردن با جوانان واقعا لذت بخش است و در این چند روز احساس خیلی خوبی از کار جدیدم دارم. شهر را هنوز به خوبی نمیشناسم ولی در فرصتهائی که پیش آمده است مقداری عکاسی کرده ام که خیلی از کارم راضی نیستم. منتظر رسیدن دوربین جدیدم هستم. احساس میکنم که تصمیم درستی اتخاذ کردم. البته سرما در اینجا بخشی از زندگی است و باید به آن عادت کرد. یک اصطلاح اروپائی میگوید هوای نامناسب نداریم، لباس مناسب به تن نداریم.   




۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

مرگ به شیوه اسکیمو ها




ژان مالوری فرانسوی متخصص فرهنگ اسکیموها کتابی دارد به نام اخرین پادشاهان توله (توله منطقه ای است در شمال گرینلند) ژان در سالهای 1950 در منطقه توله زندگی کرده است و این بخش از کتاب به نظرم قابل تامل است.

تقریبا تا همین ده سال پیش بود که اسکیمو های کانادا سالخوردگان خود را در یخبندان بر روی تکه ای یخ در هنگام شکارترک میکردند. این راه حل در شرایط سخت و کمبود مایحتاج ،ضروری بود و با توافق طرفین در کوچ های طولانی صورت میگرفت. در پایان زمستان اسکیموها از محل های سکونت که دچار قحطی میشد فرار میکردند. آنها چهل و هشت ساعت بدون غذا و استراحت کوچ میکردند. مساله این بود که هر چه سریعتر به دیگرانی بپیوندند که غذا داشتند و میتوانستند آنها را سهیم کنند. تصویر غم انگیزی بود دو تا سه سگ (به ندرت بیش از این تعداد میشد) که یک سورتمه فرسوده را میکشیدند کوچ آغاز میشد. (اسکیمو های منطقه توله صد سال پیش آنقدر فقیر بودند که توانائی داشتن چند ین سگ را نداشتند) پدر و پسر در جلو حرکت میکردند، زن و دختر در عقب. تنها سالمند ترین فرد خانواده، معمولا مرد، چون زنها عمرشان کوتاه بود، در سورتمه مینشست. او میداند که سر بار است و به آرامی و در سکوت لیز میخورد و سورتمه را ترک میکند. هیچ کس به عقب به دنبال او نگاه نمیکند، در حالیکه سورتمه مصمم دور تر  و دور تر میشود، مرد با خودش میگوید" من روزگارم به سر آمده، شما به راه ادامه دهید، عجله کنید تا به دیگرانی برسید که مایلند غذایشان را با شما تقسیم کنند، تا شما هم چیزی بخورید". سر انجام سورتمه به نقطه ای در افق تبدیل میشود، مرد در  آرامش کامل، در انتظار مرگ مینشیند و به ارامی در اثر سرما میمیرد. پدر خود انتخاب کرده است چه زمانی باید بمیرد.  
De sidste Konger i Thule

Jean Malaurie
صفحه 64

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

دلا خو کن به تنهائی که از تن ها بلا خیزد


دلا خو کن به تنهائی

این بیت از با با طاهر را وقتی برای اولین در آغاز دوران جوانی شنیدم هم مرا غمگین کرد و هم اینکه مرا به فکر فرو برد. غمگین شدم که انسانی ترجیح میدهد از جمع انسانها دوری گزیند تا از گزند آنان در امان باشد و به فکر فرو رفتم که چه باید بر سر او آمده باشد که از هم نوع خود دوری میگزیند؟ دیگران با او چه کرده اند که او دوری از آنان را بر بودن با آنان ترجیح میدهد؟ نگاهی گذرا به تاریخ بشریت، تصویری به ما ارائه میدهد که زیستن در کنار یکدیگر همواره به این سو رفته است که گروهی تلاش کرده اند تا بر دیگران حکمرانی کنند و تنها راه حکمرانی بر دیگران به دست گرفتن قدرت بوده است. همین تلاش برای  سلطه بر دیگران از راه قدرت جویباری از خون در سیر تاریخ از خود بر جای گذاشته است که همچنان ادامه دارد. انسانها برای مقابله با سلطه دیگران خود را در شکلهای مختلفی متشکل کرده اند که با تشکیل این جمع های محدود در شکل خانواده، قبیله و یا ملت گروه خود را به حق و دیگران را باطل تعریف میکند و از همین جا انسانها را به خودی و غیر خودی تقسیم میکند. در این تقسیم بندی انتظار این است که در گروه خودی انسانها با یکدیگر مهربان و همبسته باشند و غمخوار یکدیگر گردند. تجربه تاریخی نشان داده است که در درون همین گروه خودی ها نیز دسته بندی ها شکل میگیرد و مساله قدرت و حاکمیت گروهی بر گروه دیگر برابری و برادری را از بین میبرد و تبعیض را جایگزین آن میکند. همین تبعیض است که با با طاهر را به بر گزیدن زندگی در تنهائی سوق میدهد. برای طبع ملایم چوپانی با ادب پذیرش نامهربانی ها و سوء استفاده از دیگران قابل تحمل نیست و ترجیح میدهد که در تنهائی خود آسوده خاطر زندگی کند. انسان در جزیره ای متروکه به سر نمیبرد و به تنهائی توان بر آوردن نیاز های بنیادی خود چون غذا، محلی ایمن از سرما و حمله دیگر جانوران و تهیه پوشاک ندارد. انسان ناچار است با دیگر انسانها تشکیل جامعه دهد تا با کار مشترک نیازهای فردی خود را بر آورده سازد. کار آن رشته ای است که ما را به یکدیگر پیوند میدهد و هم زمان ما را از یکدیگر جدا میسازد چرا که در سازماندهی کار گروهی با بهره کشی از دیگران برای خود رفاه به دست می آورند. تاریخ بشریت تاریخ بهره کشی، غارت، قتل و سوء استفاده از دیگری برای رسیدن رفاه شخصی و یا قومی است.اما آزردگی با با طاهر از جنسِ دیگری است، او از انسانهای اطراف خود، از نزدیکان خود و آنهائی که از آنها انتظار محبت و یاری دارد میگریزد. او از کسانی میگریزد که آنها را "خودی" میپندارد و انتظار ندارد که به او صدمه ای برسانند ولی گویا دیگران چنین برداشتی ندارند و در تلاشند تا در صورت امکان بلا ها را بر سر او آوار کنند. با با طاهر نه از هجوم دشمنان که از بی مهری دوستان به تنهائی پناه میبرد. او از خویشان، دوستان، هم ولایتی ها، همسایه ها و کسانی که او خود را شریک شادی ها و غمهای آنان میداند میگریزد، چرا که آنها همچون او نمی اندیشند و نه تنها نمیخواهند همدرد و همیار او باشند بلکه میخواهند تا آنجا که میتوانند بلا بر او نازل کنند، در چنین شرایطی است که با با طاهر به تنهائی پناه میبرد تا از بلائی که دیگران می خواهند بر سر  او بیاورند در امان باشد. او میداند که نمیتواند دیگران را به خود هم دل کند پس همان بهتر که که کنج عزلت بگزیند تا خود را از گزند آنان در امان بدارد. گاهی وقتها برای یافتن همدلی لازم میشود که از بلای "تن" ها گریخت و در تبعیدی خود خواسته در لاک خود فرو رفت.   

۱۳۹۴ آبان ۱۲, سه‌شنبه

آیا اسمان هر کجا همین رنگ است؟




در زندگی گاهی کسانی را به خلوت خود راه میدهیم که بعدا از کار خود پشیمان میشویم. معمولا انسان کسی را به خلوت خود راه نمیدهد مگر اینکه او را محرم بداند و قابل اعتماد، ولی این امکان همیشه وجود دارد که در قضاوت خود نسبت به دیگران اشتباه کنیم و گرگ را در لباس بره تشخیص ندهیم. چنین اشتباه بزرگی دیدگاه ما را نسبت به انسانها تغییر میدهد و اثری مخرب در نگاه ما به دیگران از خود به جای میگذارد. اعتماد ما را نسبت به دیگران از بین میبرد و باعث میشود که به هر کسی به دیده شک و تردید نگاه کنیم. من به خاطر چنین تجربه ای احساس کردم که نیاز به تجربه ای جدید دارم تا در کنار انسانهائی دیگر اعتماد از دست رفته را بازیابم و این اقبال را داشتم که بتوانم دوباره کوچ کنم.
در ایام جوانی علاقه خاصی به شعر داشتم و از میان اشعار آن زمان این بیت از اخوان ثالث تاثیر خاصی در من گذاشت
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
بدون شک آسمان همه جا همین رنگ است، ولی انسانهائی که با آنها روبرو میشویم بدون شک متفاوتند. آنچه که رنگ آسمان را تیره میکند نه شرایط جغرافیائی که شرایط اجتماعی است، ره توشه را نه برای گریز از باد و باران که برای فرار از انسانهائی که زندگی را بر شما تلخ میکنند باید بر بست. محل تولد آدمی زاد گاه اوست ولی هیچ تضمینی وجود ندارد که موطن او نیز بشود. موطن ادمی آنجاست که آزادانه نفس بکشد و در کنار انسانهائی باشد که همدلی را بر همزبانی ترجیح میدهند.
موطن آدمی را بر هیچ نقشه نشانی نیست
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش میدارند
ره آورد های خاص زندگی همیشه در سکوت پیشکش میشوند
مارگوت بیگل(ترجمه شاملو)

انسان بودن دشواری بهروز زیستن است، زیستن نه چونان گیاهان، که زندگی کردن آن چنان که شایسته انسان بودن است. زندگی کردن با دیگران و همراه دیگران، در ارتباطی که معنای زندگی را عمق ببخشد و ترا در برابر زندگی دیگری بر کرسی مسئولیت بنشاند. آنجا که دیگری نه وسیله ای برای بر آورده کردن آرزوهای من که همراه من و هم نوع من باشد. شاید این آرزو آرمانی باشد دست نایافتنی و شاید هرگز به تحقق نپیوندد ولی چاره دیگری نیست جز تلاش برای رسیدن به چنین روابطی که در کنار یکدیگر یار و غمخوار هم باشیم. شاید در جستجوی این گوهر نایاب دوستی است که حس کردم که باید ره توشه بر بندم و به جای اینکه از گَوَن بخواهم که به فرشته ها و به باران سلام مرا برساند، خود از این کویر وحشت بگریزم تا شاید دلم باز شود. شاید در کنار انسانهائی که هیچ وجه مشترک تاریخی و فر هنگی با آنها ندارم به جمع سبکباران ساحل بپیوندم. زندگی سفری است طولانی که اگر از حرکت باز ایستد از درون میپوسد. زندگی چونان آب باید جاری باشد، آب اگر ساکن شود تبدیل به برکه میشود و محل رشد انگلها میگردد. آب راکد مورد تهاجم انگلها و میکروبها قرار میگیرد. بهتر است قبل از اینکه انگلها به شما هجوم بیاورند ره توشه بر بندید تا رنگ آسمانتان زیبا تر شود.  

۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

گامهای نخست






امروز دوم نوامبر 2015 اولین روز کاری من بود که بیشتر صرف اشنائی با سیستم اداری و بار گذاری کد های کامپیوتر و اشنائی بیشتر با افرادی که به مرکز ما مراجعه داده میشوند گذشت. در پنج روز گذشته که به شهر وارد شدم بیشتر وقتم صرف اشنائی با شهر و محل خرید و چیدمان خانه موقت گذشت. هنوز نمیتوانم هیچ نظری را جع به مردم و اجتماع گرینلند بدهم. تجربه های این چند روز همگی دلپذیر بوده اند و باید کم کم به پوشیدن لباسهای زیاد عادت کنم. شنبه بعد از ظهر همکارم تلفن کرد و مرا به "کافیمیک" دعوت کرد. کافیمیک یک سنت گرینلندی است که یک نفر یا یک خانواده مقدار زیادی غذا و شیرینی تدارک میبیند و دوستان خود را دعوت میکند و دوستان هم میتوانند هر کس را که دوست دارند دعوت کنند. در خانه باز است و هر کس که وارد میشود غذا ؛ شیرینی و قهوه و چای میخورد و بعد هم خدا حافظی میکند و میرود. مهماندار خانه خانم یوهنا بود که مدرس تربیت معلم بود. به محض ورود برای من توضیح داد که این سنت چگونه است و در ضمن توضیح دا که سال پیش همسرش را از دست داده است و با کمک دوستان خوبش توانسته است بر این غم فائق اید و بپذیرد که زندگی ادامه دارد.
شب خوبی بود و از نزدیک با مردم تماس بر قرار کردم.  

۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست


زندگی به ندرت آنچنان که ما میخواهیم پیش میرود، انسان در رابطه ای دوگانه، با خود به عنوان فرد از یک طرف و دیگر انسانها در محیط اجتماعی اش از طرف دیگر به سر میبرد. نقطه جغرافیائی با مختصات دقیق در طول و عرض جغرافیائی تنها نقطه ای است بر روی این سیاره که بر حسب اتفاق ما در آن به دنیا آمده ایم. انتخاب این نقطه جغرافیائی انتخاب ما نبوده است همان گونه که انتخاب پدر، مادر، خانواده، شهر، کشور، زبان، مذهب و طبقه نیز انتخاب ما نبوده است بلکه اتفاقی بوده است بر روی این سیاره مثل میلیونها اتفاق دیگری که در هر لحظه در این کره خاکی رخ میدهد. اما از زمانی که وارد سن بلوغ عقلی میشویم، چگونه زندگی کردن تنها بستگی به محیط اجتماعی ندارد، بلکه تصمیم ما نیز در چگونه زندگی کردن نقش موثری پیدا میکند. این دو گانگی بین اراده فردی و اجبار محیط بحث جدیدی نیست و در طول تاریخ اندیشمندان زیادی در جهت یافتن پاسخی برای این پرسش تلاش کرده اند و به احتمال زیاد در آینده نیز هم چنان یکی از پرسشهائی خواهد بود که ذهن اندیشمندان را به خود مشغول خواهد کرد، اما زندگی نمیتواند منتظر بماند تا اندیشمندان به این پرسش پاسخی در خور عقل بدهند، زندگی ادامه دارد و جاری است و در جریان زندگی هر یک از ما بی آنکه هر لحظه به این پرسش بیندیشیم به زندگی ادامه میدهیم و روز را به شب میرسانیم. جامعه ای که در آن متولد شده ایم و رشد کرده ایم بستر رشد فرهنگی ما بوده است که ما ارزشهای فرهنگی آن جامعه را کسب کرده ایم و به احتمال زیاد تا قبل از بلوغ عقلی در صحت این ارزشها شک نکرده ایم. فرهنگ یک جامعه در طول تاریخ و در جریان روابط بین انسانها یی که در کنار یکدیگر کار و زندگی کرده اند شکل گرفته است.هر یک از اعضای این جمع انسانی با کار یدی و فکری خود در شکل دادن به فرهنگ جامعه ای که عضو آن بوده است سهمی به عهده داشته است. در این رابطه متقابل بین انسانی هر فرد از طرفی از دیگر اعضای جمع آموخته است و از سوی دیگر دیگر اعضای این جمع انسانی از او آموخته اند و همین بده بِستان دو جانبه بین فرد و دیگران ارزشهای نا نوشته ای را در روابط بین آن انسانها نهادینه کرده است که مورد قبول و باور همگی آنها شده است. فرهنگ یک جامعه دستاورد کار مادی و معنوی همان جامعه است، جامعه ای انسانی که در شرایط خاص تاریخی ـ جغرافیائی خود توسط اعضای آن جامعه شکل گرفته است و بنیاد گذاشته شده است. فرهنگ هر جامعه ای دو وجه دارد، وجه ظاهری آن که در شکل روابط اجتماعی، سنتها، مراسم و آئین های مذهبی خود را بروز میدهد و یک وجه بنیادی که در واقع جهان بینی نهفته آن فرهنگ است. آنچه که شکل و پوسته بیرونی و نحوه کار کرد فرهنگ را تعیین میکند همین وجه بنیادی و پنهان فرهنگ است. برای مثال در خانه های قدیمی ایرانی و به ویژه خانواده های مرفه خانه از دو بخش ساخته شده بود، اندرونی و بیرونی. در نگاه اول این نوعی از معماری است، ولی آنچه که این نوع معماری را بوجود می آورد شکلی از جهان بینی است که در آن زن بخشی از املاک خانه است و باید در اندرون خانه او را از چشم نا محرم محفوظ نگه داشت، و باز همین دیدگاه به زن است که دو نوع درزن بر روی در نصب میشود یکی برای مردان و دیگری برای زنان، تا صاحبخانه بداند آنکه بر در میکوبد مونث است یا مذکر، چرا که برای اصحاب منزل مهم است که زنان خود را از چشم نا محرم پنهان کنند و یا چگونه پوششی به تن داشته باشند. میتوان با مقداری سازش وجه بنیادی فرهنگ را به سیستم عامل در کامپیوتر تشبیه کرد و وجه ظاهری فرهنگ را به برنامه های مختلفی که در این سیستم عامل عمل میکنند. برنامه ماکروساف آفیس برای سیستم عامل ویندوز برنامه ریزی شده است و در سیستم عامل اپل کار نمیکند مگر اینکه آنرا برای این سیستم قابل استفاده کرد. اصول کلی و نوع نگرش به جهان و انسان را وجه بنیادی فرهنگ تعریف میکند و کنش اجتماعی ما در واقع به کار گیری این اصول در عمل اجتماعی است. من با برخاستن از جای خود و ادای احترام به عموی سالمندم در مهمانی، این باور را تائید میکنم که احترام به بزرگتر های فامیل وظیفه است و جای بحث ندارد، باوری که در واقع بر مبنای دفاع از منافع خانوادگی در برابر دیگر خانواده ها بنیان گذاشته شده است، به دیگر بیان، پیوندهای خونی تعیین کننده شکل روابط و سلسله مراتب آنهاست. من از سال 2003 میلادی در شهرداری فردریکسوند به عنوان مشاورویژه  بازار کار برای پناهندگانی که به تازگی به آن شهر آمده بودند استخدام شدم و تا نوامبر 2015 که به گرینلند امدم همواره شغلم در رابطه با مهاجرین و پناهندگان بود. در طول این سالها مساله ای که جلب نظرم را کرد نقش تفاوتهای فرهنگی در بر خورد با زندگی و جامعه دانمارک بود. کار با ملیتهای مختلف از جمله ترکها، عراقی ها، سوری ها، لبنانی ها، فلسطینی ها از کشور های مختلف، افغان ها، بوسنی ها، صربها، چچنی ها و ایرانی ها این جذابیت را داشت که وجه بنیادی فرهنگ در نحوه بر خورد با مشکلات نقش تعیین کنندگی داشت. اینک به سرزمینی آمده ام که فرهنگی ویژه دارد و امیدوارم تجربه های گرانبهائی در رابطه فرهنگ این مردم کسب کنم.