10 روز گذشت
ده روز پیش سوئد را ترک کردم، شغلم را در دانمارک رها کردم
و به گرینلند آمدم تا کاری جدید را آغاز کنم. قصد دارم که هر از چند گاهی تجربیات
جدیدم را جمع بندی کنم و در این وبلاگ بنویسم، تنها با این انگیزه که بعدا بتوانم
بررسی کنم این تغییر در زندگی من چه تاثیری داشته است. با خودم شرط کرده ام که با
خودم صادق باشم و آنچه را که مینویسم برای دل خودم بنویسم نه برای جلب نظر دیگران.
هر چند این وبلاگ در دسترس همگان قرار دارد ولی در واقع دلنوشته های من است. مدتها
بود که زندگیم دچار یک بحران جدی شده بود، پس از اینکه زندگیم در سال 2011 مورد
هجوم مشتی شارلاتان و کلاهبردار گرفت و دوستی که به او اعتماد داشتم با سوء
استفاده از اعتماد من دست به کلاه برداری زد، اعتمادم به انسانها دوباره فرو ریخت.
میگویم دوباره چون اولین بار این تجربه را پس از انقلاب داشتم، زمانی که مشاهده
کردم چگونه همسایه، آموزگار، خویشان و... یک شبه نقاب ریا از چهره بر گرفتند و
دشنه ها از آستین بیرون کشیدند تا قلب هر آن کس را که گونه دیگری می اندیشید از
سینه بیرون بیاورند و همچنان که میطپد با دندان بجوند. با خود گفتم چه شد که آن
آموزگار متین و موقر که مرا درس اخلاق میداد اینگونه یک شبه با هفت تیری بر کمر
آماده است تا آدم بکشد؟ در چنین شرایطی بود که مهاجرت را تنها راه حل یافتم و ترک
دیار کردم. زمانی که پس از سی سال تجربه کردم که چگونه گرگ در لباس گوسفند به خانه
ام آمد، دوباره با همان پرسش در گیر شدم، چگونه انسانها میتوانند اینگونه پست و
ریا کار باشند. به ویژه که این بار به شعورم تجاوز شد و صداقتم را پخمه بودن تفسیر
کردند. این تجربه دوباره خلاء بی اعتمادی به دیگران را ایجاد کرد. احساس شدید
تنهائی در محاصره روابطی که برایم کاملا سطحی شده بود، نیاز به یک تغییر را بوجود
آورده بود. احساس میکردم باید دوباره خودم را بازیابم تا بتوانم به دیگران اعتماد
کنم و در چنین شرایطی بود که تقاضای کار در گرینلند را ارسال کردم و پذیرفته شدم. امید
دارم با شروع زندگی در یک جامعه جدید و مردمی که هیچ وجه مشترک فرهنگی و تاریخی با
آنان ندارم و تنها وجه مشترک ما انسان بودن است بتوانم اعتماد از دست رفته را
بازیابم.
روز نخست که وارد فرود گاه ایلی لوسات شدم، آسترید همکار من
در اینجا به همراه آرنا به استقبال من آمده بودند و با یک تاکسی مرا به محل کار
جدیدم بردند. بسیار خون گرم و مهربانانه خوش آمد گفتند و همان شب مرا با تاکسی تا
محل سکونت موقتم همراهی کردند. من در واقع چهار روز زود تر از زمان شروع کارم به
شهر آمدم تا وقت کافی برای آشنائی با شهر داشته باشم. آسترید مرتب با من در تماس
بود و روز بعد از طرف محل کارم به همراه آسترید و آرنا به صرف شام در هتل آرکتید
دعوت شده بودم. روز دوم نوامبر کارم را شروع کردم، در این محل که مرکز مشاوره دانشجویان
است، کار من راهنمائی و کمک به دانشجویانی است که به خاطر مشکلات مختلف امکان دارد
نتوانند به تحصیلشان ادامه دهند. کار کردن با جوانان واقعا لذت بخش است و در این
چند روز احساس خیلی خوبی از کار جدیدم دارم. شهر را هنوز به خوبی نمیشناسم ولی در
فرصتهائی که پیش آمده است مقداری عکاسی کرده ام که خیلی از کارم راضی نیستم. منتظر
رسیدن دوربین جدیدم هستم. احساس میکنم که تصمیم درستی اتخاذ کردم. البته سرما در
اینجا بخشی از زندگی است و باید به آن عادت کرد. یک اصطلاح اروپائی میگوید هوای
نامناسب نداریم، لباس مناسب به تن نداریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر