امروز یک ماه از ورود من به شهر ایلولیسات (Ilulissat)در گرینلند میگذرد. حس غریبی است، انگار به آخر دنیا آمده ای، ته خط، جائی که دیگه نمیشه بالا تر رفت. در عین حال در عجبی که چگونه انسان در این شرایط توانسته با جدال با طبیعتی بی رحم و خشن به بقای خود ادامه دهد؟ هنوز زود است که ادعا کنم که رابطه با مردم و فرهنگ اینجا صاحب نظرم، ولی من زمانی وارد شدم که فصل یخبندان نیز به تدریج شروع شد و امشب که این متن را مینویسم هوا منهای 18 درجه سانتی گراد است. هر روز که از خانه به سمت کار میروم، همانند جنگجویان در زمان رنسانس که برای جنگ زره به تن میکردند، من هم باید برای جنگ با سرما چند لایه لباس بپوشم که در نهایت چیزی شبیه زره پوشان میشوم ولی نه با فلز که با لباسهائی که مرا در برابر سرما حفاظت میکنند. نفس کشیدن در هوا لذتی دوگانه دارد، از طرفی هوا آنقدر پاک است که حس میکنی اکسیژن خالص را در ریه ها فرو میدهی، و از طرفی آنقدر سرد است که ناچاری بینی را بپوشانی که مسیر هوا به سمت ریه ها گرم شود. با اینکه این شهر سومین شهر بزرگ گرینلند است، جمعیتش تنها حدود 5000 نفر است، همه مردم به شکلی همدیگر را میشناسند. در اینجا همه چیز برای من جدید است و به همین دلیل همواره در حال تجربه و نظاره هستم. چه در رابطه با محیط زندگی، خرید در مغازه، و امور روز مره و چه در رابطه با کار و مراجعین. این مساله این مزیت را دارد که انسان ناچار است مرتب هوشیار باشد، تجزیه تحلیل کند همه چیز را با جزئیات زیر نظر بگیرد تا بتواند در محیط ادغام شود. این حس بسیار خوبی است چرا که حس میکنی در زندگی روزانه دچار روز مرگی نیستی، حس میکنی زنده هستی و هنوز سلول های عصبی ات کار میکنند. طبیعت آنچنان خشن است که همیشه نسبت به آن احساس حقارت میکنی. قبل از اینکه به اینجا بیایم رئیس کارم در محل سابق که چندین سال در گرینلند زندگی کرده است گفت:" هیچوقت با طبیعت مبارزه نکن، ولی همراه طبیعت مبارزه کن. اگر این کار را نکنی همیشه تو بازنده خواهی بود" این حرف را فقط وقتی در اینجا هستی درک میکنی. طبیعت با تمام زیبائیش در اینجا از خشونتی ویژه بهره مند است، و آن اینکه قدرتش بسیار بیش از من است. میتوانی به حرکت بی وقفه کوه های یخی که هر روز از برابرت میگذرند خیره شوی ولی جرات حرکت به سمت آنها را نداری. گرینلند یکی از بالا ترین امار های خودکشی را دارد، بدون شک در این رابطه تحقیقات زیادی شده است که باید به تدریج بخوانم، ولی وقتی در برابر عظمت طبیعت می ایستی، احساس کوچک بودن و ضعیف بودن آنقدر در انسان قوی میشود که تنها چاره را در مخفی شدن در درون خود می یابد. همین رو در رو شدن هر روزه با طبیعت، شما را وادار میکند که بدون وقفه در حال نگاه به درون خودتان نیز باشید. از اینکه این اتنخاب را کردم پشیمان نیستم.
۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه
یک ماه گذشت
امروز یک ماه از ورود من به شهر ایلولیسات (Ilulissat)در گرینلند میگذرد. حس غریبی است، انگار به آخر دنیا آمده ای، ته خط، جائی که دیگه نمیشه بالا تر رفت. در عین حال در عجبی که چگونه انسان در این شرایط توانسته با جدال با طبیعتی بی رحم و خشن به بقای خود ادامه دهد؟ هنوز زود است که ادعا کنم که رابطه با مردم و فرهنگ اینجا صاحب نظرم، ولی من زمانی وارد شدم که فصل یخبندان نیز به تدریج شروع شد و امشب که این متن را مینویسم هوا منهای 18 درجه سانتی گراد است. هر روز که از خانه به سمت کار میروم، همانند جنگجویان در زمان رنسانس که برای جنگ زره به تن میکردند، من هم باید برای جنگ با سرما چند لایه لباس بپوشم که در نهایت چیزی شبیه زره پوشان میشوم ولی نه با فلز که با لباسهائی که مرا در برابر سرما حفاظت میکنند. نفس کشیدن در هوا لذتی دوگانه دارد، از طرفی هوا آنقدر پاک است که حس میکنی اکسیژن خالص را در ریه ها فرو میدهی، و از طرفی آنقدر سرد است که ناچاری بینی را بپوشانی که مسیر هوا به سمت ریه ها گرم شود. با اینکه این شهر سومین شهر بزرگ گرینلند است، جمعیتش تنها حدود 5000 نفر است، همه مردم به شکلی همدیگر را میشناسند. در اینجا همه چیز برای من جدید است و به همین دلیل همواره در حال تجربه و نظاره هستم. چه در رابطه با محیط زندگی، خرید در مغازه، و امور روز مره و چه در رابطه با کار و مراجعین. این مساله این مزیت را دارد که انسان ناچار است مرتب هوشیار باشد، تجزیه تحلیل کند همه چیز را با جزئیات زیر نظر بگیرد تا بتواند در محیط ادغام شود. این حس بسیار خوبی است چرا که حس میکنی در زندگی روزانه دچار روز مرگی نیستی، حس میکنی زنده هستی و هنوز سلول های عصبی ات کار میکنند. طبیعت آنچنان خشن است که همیشه نسبت به آن احساس حقارت میکنی. قبل از اینکه به اینجا بیایم رئیس کارم در محل سابق که چندین سال در گرینلند زندگی کرده است گفت:" هیچوقت با طبیعت مبارزه نکن، ولی همراه طبیعت مبارزه کن. اگر این کار را نکنی همیشه تو بازنده خواهی بود" این حرف را فقط وقتی در اینجا هستی درک میکنی. طبیعت با تمام زیبائیش در اینجا از خشونتی ویژه بهره مند است، و آن اینکه قدرتش بسیار بیش از من است. میتوانی به حرکت بی وقفه کوه های یخی که هر روز از برابرت میگذرند خیره شوی ولی جرات حرکت به سمت آنها را نداری. گرینلند یکی از بالا ترین امار های خودکشی را دارد، بدون شک در این رابطه تحقیقات زیادی شده است که باید به تدریج بخوانم، ولی وقتی در برابر عظمت طبیعت می ایستی، احساس کوچک بودن و ضعیف بودن آنقدر در انسان قوی میشود که تنها چاره را در مخفی شدن در درون خود می یابد. همین رو در رو شدن هر روزه با طبیعت، شما را وادار میکند که بدون وقفه در حال نگاه به درون خودتان نیز باشید. از اینکه این اتنخاب را کردم پشیمان نیستم.
۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه
روایت های اسکیمو ها
در بسیاری از قصه ها در باره روح هائی میشنویم که در وجود یک جانور حلول کرده
اند و پس از آن به جسم جانوران دیگر وارد شده اند تا سرانجام به جسم انسان بازگشته
اند با کوله باری از تجربه هائی که آموخته اند. ترس از مرگ و یا امپراطوری مردگان
وجود نداشت.تنها دو امکان وجود داشت، یا به دنیاهای واقع در قعر جهان میرویم یا به
آسمان. مرگ مثل خزیدن در زیر یک فرش پوستی بزرگ بود، که وقتی به سمت دیگر
می رسیدی، زندگیِ دیگری بود که تقریبا شبیه همین زندگی که قبلا داشته ای است. خیلی ازقصه ها خیلی دراماتیک هستند و انسانها در این قصه ها مخوف و بی رحم
هستند. ولی زندگی در مناطق قطبی دراماتیک هست، جائی که طبیعتی که بر روی
انسانها اثر میگذارد مخوف و بی رحم است. زیاد عجیب نیست که نا مشهود ترین وجوه
این طبیعت بر روی ساکنینش اثر بگذارد. تخیلات آنها را با موجوداتی وحشتناک پر کند
که شکلی واقعی به خود میگیرند و شاید لازم باشد که هر روز به جنگ آنها رفت تا به
بقا ادامه داد. یک گرینلندی از ناحیه شرق گرینلند به "کنود راسموسن"[7] گفت: "من
هیچ چیز نمیدانم، اما زندگی بدون وقفه مرا با نیروهائی رو در رو میکند که از من
نیرومند ترند! قوم ما این تجربه را دارد که زندگی کردن دشوار است،و سرنوشت زنان
و مردان قابل برگشت نیست. به همین دلیل ما به نیروهای پلید ایمان داریم. لزومی ندارد
که حواسمان به نیروهای خوب باشد، آنها ذاتا خوبند و نیازی به پرستش ندارند.اما در
رابطه با نیروهای پلید، بر عکس، در تاریکی در کمین ما نشسته اند ، از راه طوفان و
هوای بد ما را تهدید میکنند، در مه سنگین به درون ما میخزند، اینها را باید از سر راه
دور کنیم. انسان توانائی زیادی ندارد، و ما نمیدانیم که آنچه که باور داریم درست است یا
نه. تنها چیزی که مطمئن هستیم میدانیم، این است که آنچه که باید اتفاق بیفتد اتفاق خواهد
افتاد.
Indledning af Jørn Riel Myter og Sagn fra Grønland
۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه
خدا حافظ هم وطن
۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه
Aasiaat
۱۳۹۴ آبان ۱۸, دوشنبه
گیس گره خورده و شاخ نهنگ قطبی
نهنگ قطبی |
هارپون نیزه ویژه اسکیمو ها |
۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه
10 روز گذشت
ده روز پیش سوئد را ترک کردم، شغلم را در دانمارک رها کردم
و به گرینلند آمدم تا کاری جدید را آغاز کنم. قصد دارم که هر از چند گاهی تجربیات
جدیدم را جمع بندی کنم و در این وبلاگ بنویسم، تنها با این انگیزه که بعدا بتوانم
بررسی کنم این تغییر در زندگی من چه تاثیری داشته است. با خودم شرط کرده ام که با
خودم صادق باشم و آنچه را که مینویسم برای دل خودم بنویسم نه برای جلب نظر دیگران.
هر چند این وبلاگ در دسترس همگان قرار دارد ولی در واقع دلنوشته های من است. مدتها
بود که زندگیم دچار یک بحران جدی شده بود، پس از اینکه زندگیم در سال 2011 مورد
هجوم مشتی شارلاتان و کلاهبردار گرفت و دوستی که به او اعتماد داشتم با سوء
استفاده از اعتماد من دست به کلاه برداری زد، اعتمادم به انسانها دوباره فرو ریخت.
میگویم دوباره چون اولین بار این تجربه را پس از انقلاب داشتم، زمانی که مشاهده
کردم چگونه همسایه، آموزگار، خویشان و... یک شبه نقاب ریا از چهره بر گرفتند و
دشنه ها از آستین بیرون کشیدند تا قلب هر آن کس را که گونه دیگری می اندیشید از
سینه بیرون بیاورند و همچنان که میطپد با دندان بجوند. با خود گفتم چه شد که آن
آموزگار متین و موقر که مرا درس اخلاق میداد اینگونه یک شبه با هفت تیری بر کمر
آماده است تا آدم بکشد؟ در چنین شرایطی بود که مهاجرت را تنها راه حل یافتم و ترک
دیار کردم. زمانی که پس از سی سال تجربه کردم که چگونه گرگ در لباس گوسفند به خانه
ام آمد، دوباره با همان پرسش در گیر شدم، چگونه انسانها میتوانند اینگونه پست و
ریا کار باشند. به ویژه که این بار به شعورم تجاوز شد و صداقتم را پخمه بودن تفسیر
کردند. این تجربه دوباره خلاء بی اعتمادی به دیگران را ایجاد کرد. احساس شدید
تنهائی در محاصره روابطی که برایم کاملا سطحی شده بود، نیاز به یک تغییر را بوجود
آورده بود. احساس میکردم باید دوباره خودم را بازیابم تا بتوانم به دیگران اعتماد
کنم و در چنین شرایطی بود که تقاضای کار در گرینلند را ارسال کردم و پذیرفته شدم. امید
دارم با شروع زندگی در یک جامعه جدید و مردمی که هیچ وجه مشترک فرهنگی و تاریخی با
آنان ندارم و تنها وجه مشترک ما انسان بودن است بتوانم اعتماد از دست رفته را
بازیابم.
روز نخست که وارد فرود گاه ایلی لوسات شدم، آسترید همکار من
در اینجا به همراه آرنا به استقبال من آمده بودند و با یک تاکسی مرا به محل کار
جدیدم بردند. بسیار خون گرم و مهربانانه خوش آمد گفتند و همان شب مرا با تاکسی تا
محل سکونت موقتم همراهی کردند. من در واقع چهار روز زود تر از زمان شروع کارم به
شهر آمدم تا وقت کافی برای آشنائی با شهر داشته باشم. آسترید مرتب با من در تماس
بود و روز بعد از طرف محل کارم به همراه آسترید و آرنا به صرف شام در هتل آرکتید
دعوت شده بودم. روز دوم نوامبر کارم را شروع کردم، در این محل که مرکز مشاوره دانشجویان
است، کار من راهنمائی و کمک به دانشجویانی است که به خاطر مشکلات مختلف امکان دارد
نتوانند به تحصیلشان ادامه دهند. کار کردن با جوانان واقعا لذت بخش است و در این
چند روز احساس خیلی خوبی از کار جدیدم دارم. شهر را هنوز به خوبی نمیشناسم ولی در
فرصتهائی که پیش آمده است مقداری عکاسی کرده ام که خیلی از کارم راضی نیستم. منتظر
رسیدن دوربین جدیدم هستم. احساس میکنم که تصمیم درستی اتخاذ کردم. البته سرما در
اینجا بخشی از زندگی است و باید به آن عادت کرد. یک اصطلاح اروپائی میگوید هوای
نامناسب نداریم، لباس مناسب به تن نداریم.
۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه
مرگ به شیوه اسکیمو ها
۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه
دلا خو کن به تنهائی که از تن ها بلا خیزد
۱۳۹۴ آبان ۱۲, سهشنبه
آیا اسمان هر کجا همین رنگ است؟
۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه
گامهای نخست
امروز دوم نوامبر 2015 اولین روز کاری من بود که بیشتر صرف اشنائی با سیستم اداری و بار گذاری کد های کامپیوتر و اشنائی بیشتر با افرادی که به مرکز ما مراجعه داده میشوند گذشت. در پنج روز گذشته که به شهر وارد شدم بیشتر وقتم صرف اشنائی با شهر و محل خرید و چیدمان خانه موقت گذشت. هنوز نمیتوانم هیچ نظری را جع به مردم و اجتماع گرینلند بدهم. تجربه های این چند روز همگی دلپذیر بوده اند و باید کم کم به پوشیدن لباسهای زیاد عادت کنم. شنبه بعد از ظهر همکارم تلفن کرد و مرا به "کافیمیک" دعوت کرد. کافیمیک یک سنت گرینلندی است که یک نفر یا یک خانواده مقدار زیادی غذا و شیرینی تدارک میبیند و دوستان خود را دعوت میکند و دوستان هم میتوانند هر کس را که دوست دارند دعوت کنند. در خانه باز است و هر کس که وارد میشود غذا ؛ شیرینی و قهوه و چای میخورد و بعد هم خدا حافظی میکند و میرود. مهماندار خانه خانم یوهنا بود که مدرس تربیت معلم بود. به محض ورود برای من توضیح داد که این سنت چگونه است و در ضمن توضیح دا که سال پیش همسرش را از دست داده است و با کمک دوستان خوبش توانسته است بر این غم فائق اید و بپذیرد که زندگی ادامه دارد.
شب خوبی بود و از نزدیک با مردم تماس بر قرار کردم.