در
گرینلند مرده شور ندارند
مدت
زیادی از شروع کارم در گرینلند نگذشته بود که روزی همکار گرینلندی ام پرسید:
"راستی عباس اگه مُردی با جنازه ات چکار باید کرد؟" و این پرسش را در
هنگام استراحت برای ناهار مطرح کرد که برای چند لحظه لقمه در دهانم ماسید. نمی دانستم
برای چه این پرسش را مطرح کرده است و فکر کردم سر شوخی دارد. بهترین پاسخی که به
ذهنم رسید این بود " وقتی من مُردم دیگه مشکل من نیست مشکل تو ست، اگر دلت
خواست من و پرت کن در اقیانوس تا همراه این کوه های یخی شنا کنم". تقریبا یک
سال بعد همین پرسش را دوباره مطرح کرد و آنجا بود که متوجه شدم این یک شوخی نیست و
احتمالا برای او از اهمیت خاصی برخوردار است، هر چند دوباره همان پاسخ قبلی را
دادم ولی کنجکاو شدم که ریشه این پرسش را بیابم و در مسیر پرس و جو هایم متوجه شدم
که در گرینلند شغل مرده شور وجود ندارد و این وظیفه نزدیکان متوفی است که او را
برای دفن آماده کنند. به ندرت پیش می آید کسی که فوت میکند بلافاصله دفن شود چرا
که به احترام نزدیکان فرد صبر میکنند تا همه کسانی که مایلند در مراسم شرکت کنند
از دور و نزدیک خود را برسانند و معمولا به خاطر شرایط جغرافیائی گرینلند این مساله
چند روزی طول میکشد. از آنجا که سرد خانه در شکل متعارف آن وجود ندارد جنازه را در
محلی سر پوشیده خارج از خانه نگه داری میکنند تا روز تدفین فرا برسد.شاید این
مساله که من در این سرزمین منجمد هیچ نوع رابطه نسبی یا سببی ندارم ذهنش را مشغول
کرده بود که اگر روزی بیاید که دیگر زنده
نباشم کفن و دفن من به عهده او که نزدیکترین فرد به من است خواهد افتاد پس برایش
مهم بود که بداند اگر باید مُلائی را
خبر کند که بر جنازه ام نماز بخواند و یا باید جسدم سوزانده شود و یا طبق سنت
گرینلندی در کلیسا برایم مراسمی بگیرند،از قبل آمادگی داشته باشد تا در روز واقعه
وظیفه اش را درست انجام دهد. پرسش همکار من اگر چه بی جواب ماند ولی پرسش دیگری در
ذهن من شکل گرفت پرسشی بنیادی،"مرگ و
زندگی".پرسشی به قدمت افسانه گیل گمش، پرسشی که همواره برای انسان مطرح بوده
است. زندگی جاودان آرزوئی است که حتی در افسانه ها برای انسان دست یافتنی نیست،
همیشه چشم اسفندیاری و یا پاشنه آشیلی وجود دارد تا قهرمان نامیرا نیز کشته شود.
در حتمی بودن مرگ شکی نیست ولی هیچ تضمینی برای اینکه زندگی آن چنان پیش برود که
ما میخواهیم وجود ندارد؟ هیچ تضمینی هم وجود ندارد که ما به مرگ طبیعی در اثر
کهولت سن این دنیا را ترک کنیم.در دورترین خاطره های کودکیم به جست و جو پرداختم
به پنج یا شش سالگی،هوا ابری بود که تابوتی از پیچ کوچه بر شانه های چند مرد با
لباسهای مندرس از جلوی مسجد عبور کرد و چند مرد دیگر پوشیده در لباسهائی کهنه و پاپوشهائی
فرسوده به دنبال تابوت میرفتند، تابوت به سرعت دور میشد و به همراه آن صدای
"حق لا اله الا الله" در امتداد دیوار های کاه گلی محو می شد. مادرم گفت
"تابوتش تند میره، معلومه هیچ گناهی نکرده، حتما میره بهشت". در آن
تابوت پیر مردی مومن و صوفی مسلک به گورستان برده میشد که هر غروب در راه مسجد از
جلوی خانه ما رد می شد ، مردی با ریش سفید انبوه و عصائی چوبی با لبخندی که هیچ
وقت از چهره اش محو نمیشد. مادرم میگفت او مرد خداست، ما بچه ها به او می گفتیم
"عمو پیری". آن روز برای اولین بار از مادرم پرسیدم حالا عمو پیری کجا
میره و مادرم گفت پیش خدا و در پاسخ اینکه خدا کجاست جواب گرفتم "در
آسمان" از آن روز به بعد در ذهن من خدا پیر مردی بود با ریش سفید و انبوه که
در آسمان نشسته بود.یک یا دو سال بعد که پدر بزرگم فوت کرد دیگر نگران نبودم چون
میدانستم به آسمان میرود. تصور زیبائی را که من از زندگی پس از مرگ برای خودم
آفریده بودم معلم شریعت در کلاس سوم دبستان تبدیل به یک کابوس کرد. مردی بود با
قامتی کوتاه که هرچند عبا و عمامه نداشت ولی همیشه نیم تنه ای خاکستری به تن داشت
بدون یقه که تا روی زانوهایش می آمد با دکمه هائی که همگی بدون استثناء مرتب بسته
شده بودند تا به او هیبت یک مرد نظامی بدهد. ته ریشی هم که صورت استخوانی اش را با
ترکیبی از تارهای سیاه و سفید همچون لکه های پراکنده جا به جا پوشانده بود و یکی
از چشمهایش به جای مردمک لکه بزرگ سفیدی داشت و اینها همگی در او جمع شده بود تا
شریعت را در نگاه بچه ها متجسم ک. در ساعت شریعت باید قرآن میخواندیم. روز اول به
ما گفت که قرآن کتاب مقدس و کلام خداست و ما حق نداریم با انگشت آن را لمس کنیم و
به ما نشان داد چگونه یک ورق کاغذ را به شکل یک وسیله نوک تیز در آوریم تا در
خواندن قرآن به جای انگشت از آن کاغذ برای دنبال کردن کلمه ها استفاده کنیم. کفشهای
نوک تیزی که همیشه واکس زده بود و از تمیزی برق میزد به پا داشت و هر وقت اشتباه میخواندیم
ما را به صف جلوی تخته سیاه ردیف میکرد و به ما خیره می شد. نگاه کردن به آن چشم
معیوب وحشتناک بود پس همان بهتر که سرت را پائین بیندازی تا از نگاه کردن به آن
چهره وحشتناک رها شوی ولی او اصرار داشت که ما او را نگاه کنیم و به محض اینکه سرت
را بلند میکردی یک مرتبه با نوک باریک کفش ضربه محکمی به ساق پایت می زد که تا چند
روز درد آن را حس میکردی. آن روز آخرین ساعت کلاس بود، یک بعد از ظهر دل گرفته
پائیزی و همه ثانیه شماری میکردیم که زود تر زنگ را بزنند تا از مدرسه رها شویم،
معلم شریعت در کنار پنجره ایستاده بود و به انبوه ابرهائی که به سفیدی برف در پس
زمینه ای نارنجی و قرمز در هم تنیده بودند نگاه میکرد. سکوت کامل بر کلاس حاکم
بود. همانطور که خیره در ابرها نگاه میکرد پرسید"بچه ها میدانید این ها چیست؟"
و با انگشت اشاره ابرها را نشانه کرد. هیچ کس جرات نکرد چیزی بگوید کمی به پنجره
نزدیکتر شد و هم چنان که با انگشت اشاره ابرها را نشان می داد گفت" اینها
ارواح رفتگان و اجداد ما هستند که امشب که شب جمعه است آمده اند تا بدانند که آیا
ما به فکر رفتگان خود هستیم و برای شادی روح آنان به زیارت قبور میرویم؟" تصویر
زیبای پیر مردی با ریش سفید انبوه و لبخندی برلب که در آسمان نشسته بود با هجوم
ارواحی طلبکار که هر پنجشنبه به زمین می آیند که ما زمینیان را بازجوئی کنند تا
مطمئن شوند ما آنها را فراموش نکرده ایم جایگزین شد. به تدریج در مسیر زندگی
دریافتم که مرگ امری است حتمی ولی کسی علاقه ای ندارد راجع به آن صحبت کند و تنها
هر از گاهی که یکی از نزدیکان دار فانی را ترک میکند این پرسش به ذهنمان خطور میکند
که نوبت ما چه وقت میرسد ولی بدون درنگ به ادامه زندگی فکر میکنیم و این همان
واکنشی بود که من به پرسش بی پرده همکارم دادم بی آنکه بتوانم از فکر کردن به پرسش
او خود را رها کنم. دوباره گوشه های ذهنم را برای یافتن رد پای مرگ کنکاش کردم به پستو های فراموش شده خاطراتم سرک کشیدم تا شاید
رد پائی از مرگ در تاقچه ای یا صندوقچه سربسته ای پیدا کنم. متوجه شدم مرگ همواره
حضورداشته است و من همیشه آن را به سردابه های اندرونی ذهنم فرستاده ام. هر چند
اولین بار با دیدن تابوت "عمو پیری" برایم این پرسش پیش آمد که چه
اتفاقی افتاده است ولی اولین مرگی که مرا متاثر کرد مرگ پدر بزرگم بود که این هم
در سن شش یا هفت سالگی تجربه ای است پر از معما و پرسشهای بسیار. به ویژه واکنش
بزرگتر ها، گریه و زاری و مراسم ترحیم، زنان سیاه پوش و مردهای غمگین با ریشهای
نتراشیده،سینی حلوا و ظرف خرما، آخوندی که بالای منبر میرود، صلوات حاضرین،
عزاداری و غیره تا اینکه پس از گذشت مدتی دوباره زندگی به روال گذشته برگردد.هر
خاطره ای تداعی خاطره دیگری میشود به یک روز گرم تابستان سفر میکنم، زنها در کوچه
جمع شده اند و سخت مشغول بحث هستند، یکی میگفت حقش بود، دیگری میگفت حالا با این
کار که اون زنده نمیشه، دیگری میگفت قسمتش این بود. بعد از سالها در میدان ارک،
میدانی که در قدیم محل برگزاری مراسم رسمی عاشورا بوده جوانی را اعدام کردند. جرمش قتل جوان دیگری
بود.نباید دست از پا خطا کرد دولت حق دارد جان دیگری را بگیرد، قانون میتواند
قانونا مرتکب قتل شود بدون اینکه مورد بازخواست قرار گیرد.مرگ میتواند به صورت
قانونی سراغ آدم بیاید. در انتهای کوچه ما جائی که کوچه می پیچید یک خانه قدیمی
بود با شبستان و بالا خانه که چندین خانواده مهاجر روستائی در آن زندگی میکردند. حمزه
و غلامعلی پسرهای مرد میان سالی بودند که کارگر روز مزد بود و کارهای سخت بنائی
مثل کندن زمین و خراب کردن ساختمانهای قدیمی را انجام میداد. پسر هایش نیز در
تابستان کارگری میکردند. خانواده ای بسیار فقیر. حمزه و غلامعلی بعضی وقتها که
بیکار بودند با بقیه بچه های محل فوتبال بازی میکردند. غلامعلی پسری بود لاغر
اندام و بسیار چالاک که دو یا سه سال از من بزرگتر بود، در آغاز نو جوانی بود که
یک مرتبه انگار غیب شد. حمزه را گاه گداری میدیدم ولی از برادرش خبری نبود کم کم
خبرهائی جسته و گریخته شنیده میشد که به تهران رفته است. تابستان بود که غلامعلی
را دوباره دیدم، هر چند همیشه لاغر اندام بود ولی حالا که برگشته بود تنها یک
اسکلت متحرک بود. تعریف کرد که سرطان خون دارد و تهران تحت درمان بوده است. برای
حرف زدن رمقی نداشت و لبهایش خشک میشد. چشمهایش مثل دو گوی کوچک سیاه بی نور در
قعر حدقه اش مبهوت جهان بود.با صدائی که دیگر رمقی نداشت گفت به خدا قول داده است
که اگر سالم شود تمام این پسرهائی را که دختر بازی میکند تنبیه کند. چند روز بعد
غلامعلی فوت کرد. برای مُردن حتما لازم نیست که پیر شویم و ریش سفید داشته باشیم،
بچه ها هم میمیرند. یکی دو سالی از مرگ غلامعلی گذشته بود که دوباره تابوتی از آن
خانه قدیمی بیرون آمد و این بار پدر خانواده بود که موقع تخریب یک دیوار قدیمی در
زیر آوار کشته شده بود. مرگ میتواند بر سر آدم آوار شود.هر چند برای آن که در
تابوت قرار دارد مهم نیست چه کسانی تابوت او را به دوش میکشند ولی گویا برای مردم
مهم است زیر تابوت چه کسی را بگیرند. در مرگ غلامعلی و پدرش همسایه ها فقط برای
آنها تاسف خوردند و طلب آمرزش کردند ولی زمانی که پسر جوان یکی از صاحب منصبان محل
در تصادف کشته شد در مسجد جای سوزن انداختن نبود، ارزش مرگ آدم ها به جایگاه اجتماعی
آنها بستگی دارد، حتی در مرگ هم انسانها با هم برابر نیستند. علی پسر آقا رضا
چرخچی به زندان قصر فرستاده شد، او پسر ارشد خانواده بود، پنج برادر و دو خواهر و
پدری خشن که همگی از او می ترسیدند. علی و برادر کوچکش اکبر که یک سال اختلاف سن
داشتند با هم در گیر می شوند و علی با سنگ به سر اکبر میزند و اکبر در جا در اثر
ضربه مغزی کشته میشود، علی نوزده سالش بود که به زندان رفت و اکبر در هجده سالگی
به دست برادر کشته شد. مرگ میتواند باقتل به سراغ ما بیاید،آن هم کاملا اتفاقی و
به دست کسی که انتظارش را نداریم. مرگ بهمن از جنس دیگری بود که هنوز هم باگذشت بیش
از چهل سال هر بار که به او فکر میکنم هم زمان هم متاسف میشوم و هم خشمگین، در مرز
هجده سالگی بودیم و یارغار، او کارگر صنعتی بود و شبانه به مدرسه میرفت تا دیپلم
بگیرد و در این بین یکباره عاشق شد، دیوانه وار عاشق شد و پایش را در یک کفش کرد
که باید ازدواج کند با دختری تقریبا هم سن خودش که از کودکی با هم بزرگ شده بودند و
شیفته یکدیگر بودند. سر انجام خانواده ها چاره ای جز تسلیم ندیدند و با ازدواج آنها
موافقت کردند. روز عروسی توان خرید کت و شلوار دامادی نداشت و با لباس عاریه ای بر
سر سفره عقد نشست. هم آنطور که انتظار میرفت این عشق آتشین رویائی در برابر واقعیت
های زندگی رنگ باخت و همسرش بعد از یکسال خواهان جدائی شد. شکست در این عشق سنگین
تر از تحمل او بود پس روزی به پشت بام ساختمان اداری شرکتی که در آن کار میکرد رفت
و از طبقه هفتم با سقوط آزاد خود را بر آسفالت محوطه ساختمان پرتاب کرد،انسان
میتواند خود مرگ خود را انتخاب کند، خودکشی برای بعضی ها میتواند آخرین و تنها
ترین انتخاب باشد.دوست دیگرم دیپلمش را که گرفت یک ماشین سوبارو ژاپنی که تازه به
بازار ایران آمده بود از پدرش هدیه گرفت. روز اول نوروز به همراه پدر مادر و برادر
بزرگترش راهی بروجرد شد تا به همراه خواهرش در بروجرد پای سفره هفت سین بنشیند،
ولی آن سوباروی زرد رنگ کوچک با تمامی سرنشینانش طعمه یک تریلی شد. مرگ میتواند بی
آنکه خبر کند از راه برسد. حکومت سلطان قابوس برعمان در خطر بود و مبارزین ظفار به
پیشروی های زیادی دست پیدا کرده بودند که ارتش عمان توان مقابله با آنها را نداشت
این وظیفه به نیابت از آمریکا به شاه سپرده شد و ارتش ایران به عمان اعزام شد تا
سلطنت سلطان قابوس را نجات دهد. روزی در شهر آگهی مرگ جوانی به دیوار های شهر نقش
بست که در زیر آن نوشته بود شهید راه وطن. او از چهره های شناخته شده شهر بود یکی
از بهترین والیبالیست های شهر. او افسر وظیفه بود که در جنگ عمان کشته شده بود.
مرگ میتواند با تیر غیب به سراغ ما بیاید. پدرم روزنامه را ورق میزند آن را زمین
میگذارد و میگوید بیچاره مردم. صفحه اول روزنامه عکس خانه های ویران شده ای است که
زلزله آنها را ویران کرده است و هزاران نفر که کشته شده اند.خانه های کاهگلی روستا
های طبس در اثر زلزله بر سر مردم آوار شده است. مرگ میتواند با بی رحمی طبیعت به
سراغ ما بیاید و گوئی آسمان هر کجا همین رنگ است، در دبیرستان برای قربانیان سیل
در هند لباس و پوشاک جمع آوری می کنند. روز دیگری از مدرسه به خانه می آیم، زنها
در کوچه دور هم جمع شده اند، کنجکاو میشوم چون هر وقت زنها به این شکل در کوچه جمع
میشوند اتفاق بدی افتاده است. یکی میگوید نظرش کردند خیلی خوشگل بود دیگری میگوید
شاید هم خواست خدا بود دختری به این قشنگی وقتی جهیزیه نداشته باشه میتونه رسوائی
به بار یباره. از مادرم میپرسم چی شده؟ میگوید دختر زبیده رختشور مرده. خشکم
میزند، همین دو روز پیش دیدمش که مثل همیشه از حیاط مسجد دو تا سطل را پر از آب
کرده بود چادرش را دور کمرش بسته بود و بی آنکه خم به ابرو بیاورد توانمند آنها را
به خانه میبرد.دختری بود در آغاز نو جوانی بسیار زیبا از خانواده ای بسیار فقیر.
شب پیش سر درد شدید میگیرد و او را به درمانگاه میبرند که مشخص میشود مننژیت گرفته
و با طلوع خورشید از این دنیا میرود. مرگ میتواند با یک ویروس به زندگی خاتمه دهد.
مرگ همواره در همین نزدیکی و پا به پای زندگی در کنار ما بوده و هست ولی نمی خواهیم
آن را ببینیم.قیام مردم آغاز میشود خیابانها هر روز تظاهرات است، ارتش نظم شهر را
در دست میگیرد اما کمکی نمیکند و تظاهرات ادامه پیدا میکند، جوانان از مرگ نمی
ترسند و آن را به چالش میکشند، مرگ میتواند هر لحظه از لوله تفنگ خارج شود. حتی آن
زمان که مرگ چهره خشن خود را به صورت جنگ بر ما نمایان میکند به مرگ در را ه
ایمان،میهن و آرمان تقدس می بخشیم و با این تفسیر که شهید به بهشت میرود و یا شهید
راه وطن نامش جاودانه میشود و یا اینکه جان باختن در راه آرمان های والا راه
بهروزی را به نسلهای آینده نشان میدهد به انکار مرگ میپردازیم و خود را راضی
میکنیم چنین مرگی به ما زندگی جاودانه میبخشد. اگر انسان در برابر زمین لرزه، سیل
و دیگر پدیده های طبیعی خود را کوچک و نا توان می یابد، در برابر فجایع انسانی چون
جنگ چه باید بکند؟ جنگ در طول تاریخ بشری یکی از مرگ آور ترین پدیده های انسانی
بوده و هست و هر روز از روز پیش برای کشتن دیگری خود را به سلاح های مخوف تری مسلح
میکند. مرگ میتواند با موشکی از بغداد بر سر مردم فرود آید. جنگ همچنان ادامه داشت
و سایه مرگ همچون شمشیر داموکلس بر فراز سر مردم بود، دوستی قدیمی به دیدنم می آید
چهره اش گرفته است، با بغض و خشم میگوید که مرتضی را ا عدام کردند، مرتضی همسایه
ما بود پدرش مردی مذهبی و متعصب بود ولی مرتضی کمونیست بود که پس از مدتی به تهران
رفت و پنهان شد. میگفتند که مادرش باعث دستگیری او شد. دگر اندیشی هم میتواند مرگ
آور باشد.آیا با وجود تمامی این اشکال مرگ حق داریم به خود بقولانیم که بدون شک صد
سال زندگی خواهیم کرد، تمامی آرزوهایمان را برآورده خواهیم ساخت و سر انجام در اثر
کهولت سن روزی در رخت خواب خود، خانه سالمندان و یا تخت بیمارستان در حالیکه
همسرمان، فرزندانمان،نوه هایمان و شاید نتیجه هایمان با چشمانی گریان بدرقه مان
میکنند با زندگی خدا حافظی خواهیم کرد؟ آگاه بودن به حتمی بودن مرگ این مزیت را
دارد که برای زندگی ارزش قائل شویم. در گرینلند ماهیگیران میدانند که هر آن ممکن
است اقیانوس آنها را ببلعد ولی هیچ کس در این باره حرفی نمیزند چرا که گذران زندگی
با اقیانوس پیوندی نا گسستنی دارد. شاید همین آگاهی بر حضور مرگ است که مردم در
این سرزمین علاقه ای به برنامه ریزی دراز مدت ندارند و همواره در لحظه زندگی
میکنند. شاد خواری گرینلندی شاید جشن گرفتن همین زنده بازگشتن از دریا و زنده
ماندن برای روزی دیگر است که دم را غنیمت میشمارد. همکار من هم شاید به خاطر همین
آگاهی بر مرگ بود که میخواست بداند که در صورت مرگ من باید با جنازه ام چه بکند و
پرسش او حالا پرسش خود من شده است، به راستی وقتی این دنیا را ترک کردم با جسدم چه
باید بکنند؟ این پرسش مرا به شبی در کنار دوستان در چندین سال پیش برد سالهای نخست
مهاجرت و نگرانی از آینده که یکی از دوستان همین پرسش را مطرح کرد که اگر در غربت
از دنیا رفتیم با جنازه مان چه باید کرد. یکی گفت من بختیاری هستم مرا بسوزانید و
خاکسترم را در کوه های بختیاری به دست باد دهید، دیگری گفت من بچه جنوبم مرا هم
بسوزانید و خاکسترم را به کارون بدهید نفر سوم گفت من فرزند خطه دلیر شمالم و باید
در جنگل مرا به خاک بسپارید. دوستی که ساکت بود گفت: وقتی من دیگه زنده نبودم مرا
بسوزانید و خاکسترم را در توالت بریزید و سیفون را هم بکشید و با این حرف آب پاکی
بر روی تمام تصورات رمانتیک از مرگ ریخت. به راستی چه تفاوتی میکند که بعد از مرگ
با جسد ما چه کنند؟ این سنتها که جنازه را مومیائی میکنند، به خاک میسپارند،
میسوزانند و یا در معرض هوای آزاد قرار میدهند تا طعمه پرندگان گوشتخوار شود بیان
گر چه دیدگاهی به مرگ است؟ در سردابه های کلیسای اعظم میلان جسد چند تن از اسقفها
و کاردینالها که گویا مقدس بوده اند به شیوه ای شبیه مومیائی نگه داری میشوند،
گویا قدیسین هم به زندگی بعد از مرگ چندان باوری ندارند و ترجیح میدهند جسدشان
مورد تقدیس واقع شود.در جوار دانشکده پزشکی کپنهاک سالن بزرگی وجود دارد که
قسمتهای مختلف بدن انسان را با برشهای مختلف برای دانشجویان پزشکی به نمایش گذاشته
اند تا دانشجویان هنگام مطالعه آناتومی ماهیچه ها، رگها،عصبها و جزئیات بدن آدمی
را شناسائی کنند. اینها بدن انسانهائی هستند که در زمان حیات داوطلبانه جسم خود را
به دانشگاه هدیه کرده اند تا شاید ما همانند هملت از خود بپرسیم او کیست؟ اینگمار
برگمان در فیلم مهر هفتم آگاهی بر مرگ و انکار پذیرش آن را در رودروئی سردار
جنگهای صلیبی با مرگ و تلاش برای فریب دادن خود را در گفتگوی بین سردار و مرگ به
تصویر میکشد:
سردار:
تو کی هستی؟
مرگ:
من مرگ هستم
سردار:
آمدی من را ببری؟
مرگ:
من خیلی وقته که همراه تو بوده ام
سردار:
میدونم
مرگ:
آماده هستی؟
سردار:
جسم من آماده است ولی خودم نه
(مرگ
به سمت سردار میرود تا او را با خود ببرد)
سردار:
یک لحظه صبر کن
مرگ:
دیگران هم همین را گفتند ولی من توجه ای به خواست آنها نکردم
سردار:تو
شطرنج بازی میکنی درسته؟
مرگ:
تو این را از کجا میدونی؟
سردار:
خُب، من این را در نقاشی ها دیده ام و در ترانه ها شنیده ام
مرگ:
آره من شطرنج باز ماهری هستم
سردار:
اما نه به خوبی من
مرگ:
چرا میخواهی با من شطرنج بازی کنی؟
سردار:
این به خودم مربوطه
مرگ:
باشه
سردار:
پس تا زمانی که بازی ادامه داره من به زندگی ادامه میدهم و اگر مات شدی من آزادم
آگاهی بر مرگ و محدود بودن فرصتی که ما در این
زندگی داریم میتواند در انسانها با واکنش های متفاوتی روبرو شود، میتوان به خوش
باشی پناه برد و با شاد خواری و شاد کامی احساس زنده بودن را در خود زنده نگه
داشت، میتوان همچون کالیگولا با ارائه مرگ به دیگران به پوچی زندگی خود معنی داد، ،
میتوان به زندگی پس از مرگ دل باخت و از هر آنچه زمینی است دل کند و معتکف خانقاه
شد و یا در پسِ پشت دیوار های قطور صومعه پناه جست و یا زندگی را با تمام رنجهای
پنهان و آشکار آن هم چون سیزیف بر دوش کشید. ولی میتوان ماهی سیاه کوچولوئی بود و
با پذیرش مرگ، به زندگی با دیگران ارج نهاد و در کنار دیگر انسانها برای زندگی
بهتر برای همگان تلاش کرد.
هراس
من
باری
همه
از مردن در سرزمینی است
که
مزد گور کن
از
آزادی آدمی افزون تر باشد
هنوز جواب مشخصی برای پرسش همکارم ندارم ولی چه تفاوتی
میکند که مرا بسوزانند و یا دانشجوئی در ساعت آناتومی در حالیکه با دقت سعی میکند
نام ماهیچه هایم را یاد بگیرد و مطمئن شود که کدام سرخرگ به ماهیچه ها خون میرساند
یا کدام عصب حسی به هنگام درد به مغز پیغام میدهد که چاره ای برای درد بیابد، برای
لحظه ای از خود بپرسد " او کیست، چگونه انسانی بوده است، آیا عاشق بوده است،
آیا خوشبخت بوده است، آیا زندگی او نقشی در ساختن دنیائی بهتر داشته است؟" و
هزاران پرسش دیگر در باره زندگی.
عباس
مودب
18
بهمن 1397
7
فوریه 2019
لینک مقاله در رادیو زمانه